Sunday, January 20, 2013

is this the real life?
is this the fanta..............

Monday, November 5, 2012

حلقه قدرت خدا


حلقه قدرت خدا
روی تخت خوابیده بود و خرناس می کشید . لبخند کمرنگی روی لبش دیده می شد که چهره اش را دلنشین تر کرده بود . هراز گاهی قهقهه ای می زد . قهقهه های جنون آمیزی که از اتاقش شنیده می شدند . او خواب می دید و بسیار خوشحال بود . به دور گردنش زنجیری نقره ای ، حایل حلقه ای نقره ای بود که با تکان های وی ، بالا و پایین می افتاد . روی سینه اش که قرار داشت جلوه زیبایی به او می داد . وقتی از خواب بیدار شد به سراغ ملازمانش رفت . همه گرد او را گرفتند . کسی حق نداشت وارد اتاق خواب او بشود . چرا که امکان داشت وسوسه شوند و حلقه جادویی قدرتش را بربایند . این حلقه از خود نیروی فراوانی به کسی که آنرا به گردن داشت می بخشید و او صاحب حلقه بود . یکروز انسان ، به همکاری شیطان وارد اتاقش شدند . و او خواب می دید و لبخند زنان می غلتید . انسان آهسته و بی صدا ، زنجیر را باز کرد و حلقه را در آورد . آنگاه بی درنگ بر انگشتش کرد و از مقام ملازمت ، به خلیفگی رسید . اما ارباب ، نه تنها قدرتش را از دست نداد ، که با دور شدن از حلقه ، بی نهایت بر آن افزوده شد . آن یک حقه بود یک طلسم که شایع کرده بود قدرت وی به حلقه است حال آنکه حلقه ، تنها جادویی بیش نبود که جادوگرانی برای تحلیل قدرت وی ، آنرا به آن شکل در آورده بودند و در گردن او انداخته بودند . به محض اتصال حلقه با او ، همه قدرت اش محدود شد و تحلیل رفت و آرام آرام از بین رفت و او ، در خلسه ای ناخواسته و سحری قوی ، از یاد برد که ، چه کسی بوده است و چه بر سرش آمده است . آن حلقه جادویی ، به او تلقین می کرد که همه قدرتش به وجود حلقه بستگی دارد و او در تمام این مدت ، از آن همچون جانش مراقبت می کرده است تا مبادا قدرتش را از دست بدهد . و اکنون ، شیطان فریب این شایعه را خورده بود و با فریفتن انسان ، فریفته ساحران و حیله آنها شدند . وقتی انسان حلقه را دزدید ، در همان لحظه که پیوند وی با حلقه گسسته شد به همه چیز پی برد . نیروی نامحدودش دوباره مثل سابق به او بازگشت . برای تنبیه انسان ،هیچ نگفت و گذاشت تا او ، فرار کند و گمان برد که اکنون صاحب قدرت است . وقتی انسان و شیطان هر دو به گمان قدرت حلقه ، به زمین فراری شدند . او بر تخت نشست و همچون فرمانروایان هر حکومتی ، فرمان های جدید را صادر کرد . دروازه های قلمرواش را بستند . دیگر هیچ روزنه ای حتی به زمین باز نشد . همه مسدود و گل اندود . و انسان در عذاب و شیطان در عذاب .آن دو ، در قصر سرما زده زمین و زمان . زندانی این دو ، گمان می بردند که هستند و وجود دارند ، حال آنکه وجود ندارند . دلش بارها به آن احمق ها سوخته و جلوه هایی از مهربانی اش را بروز داده تا آنها به حماقتشان پی برده و توبه کنند و اما همچنان ، شیطان خود را و انسان خود را و شیطان انسان را و انسان ، شیطان را می فریبد که هیچ خبری نیست . این دو هم را و خود را می فریبند تا حال شرمندگی ، آزارشان ندهد . و ارباب هنوز هم مهربان است . دروازه ها را گشوده اما خبری از انسان و شیطان نیست . پس او ، به سویی دیگر در قلمرواش رفته و همراه با ملازمانش ، درپی موجودات افسانه ای دیگر ، می رود و می رود و انسان حلقه بدست ، قربانی جاه طلبی و حماقتش . نه راه پس دارند و نه راه پیش .
28/2/84
1 صبح



الاغ


رویای لبخند کره الاغ
و نومیدانه دست و پا می زد. باران به شدت می بارید . هیچ هم قصد نداشت که بایستد یا بکاهد.گلالوده ، در میان رود خروشان ، پاهای جلو را گیر داده بود به سنگی و سرش را بالا می گرفت تا آب کمتری وارد دهانش بشود . دمش را سنگی که همراه با جریان آب به پایین می رفت ، شکست . خون از محل شکستگی بیرون زده و بی آنکه فرصت کند ، رنگینه کند ، سرازیر می شد در امتداد رود ، می گریخت و رنگ می باخت و ناپدید می شد . پاهای عقبی اش لمس شده بود . هیچ حسی نداشت . صدای عرعرش دیگر بر نخواست . آخرین تماشاچی ، بیل را به پشت انداخت و خود را از میان گل و لای ، از صحنه دور کرد . وقتی دیگر نایی برای تلاش نداشت  ندایی در قلبش طنین انداخت . با خودش بی آنکه فکر کند گفت : "اگر بمیرم چه می شود ؟ "و آن ندا ، موسیقی آرامی شد و او ، دستهایش را از سنگ رها کرد . سم هایش که به هم گره خورده بودند ، جدا شدند. کرخت ، در امتداد بدنش و جریان آب ، به عقب کشیده شدند . آب و جریان اش ، او را همچون تکه سنگی به پایین می کشاند . چشمانش را که زخم خورده از چوب های پراکنده در جریان خروشان رودبودند ، بست. پرسید :" چرا اینهمه تلاش می کنم که سقوط نکنم ؟ مگر پرت شوم و بمیرم چه می شود ؟" دوباره در طول رود خروشان غلتی زد و چرخید . از پشت به رو و دوباره به پشت. کف سنگلاخی این بخش از رودخانه ، تمام بدنش را زخم کرده بود . قسمتی از سینه اش پاره شده و گوشت بیرون زده بود . آن قسمت از رود که او در آن حضور داشت ، قرمز رنگ شده بود . تکه چوبی بزرگ از بالا به سرعت با سرش برخورد و شقیقه اش را شکافت . مدتی کوتاه درد کشید و بعد ،دیگر هیچ چیز را حس نکرد. از دامنه ی کوه به پایین  همراه با جریان خروشنده ی رود ، سرازیر بود بی آنکه اختیاری داشته باشد . پاهایش شکسته و خون آلود به اطراف می چرخیدند. با سنگ ها و کنده های بزرگ و تنومند درختان برخورد می کرد و اما نمی شد آن هیکل سنگین را در این شیب زیاد و سرعت بالای جریان آب متوقف کرد . به ذهنش رسید که" راستی چه چیز را اگر بمیرم از دست می دهم ؟" به یاد آورد که صبح زود ، با شلاق از جا برخاسته بود . مرد هیزم شکن هنوز خورشید وقت نکرده بود از پشت کوه ها سر بزند ، او را به زور تازیانه ، از طویله بیرون آورده بود . اما این روال کار بود . هیچ مقاومتی در کار نبود . مثل همیشه آسمان پر از ابرهای تیره بود . رنگ های زیبا و دلنشین . او هرازگاهی که وقت می کرد ، سرش را اندکی بالا می برد و آسمان رامی نگریست . گاهی که مرد هیزم شکن او را به درختی می بست و شاخه ها را قطع می کرد  او دزدانه به آب گودال ها چشم می دوخت .اسمان را میدید که قطرات باران تصویر زیبایی که در چاله نقش بسته بودرا  سوراخ سوراخش می کردند . حسی که هنگام تازیانه خوردن به او دست می داد ، بی شباهت به حسی که آسمان داشت نبود . آسمان زیبای شکل گرفته در چشمانش ، تلالوئی از یکرنگی و سادگی خودش بود . باران چون تیر بر پیکر مادری که از خود او متولد شده بود و از او می بارید ، ضربه می زد . هر قطره باران چون تیری در تیرگی ملال انگیز تصویر آسمان بر آب گودال ها وارد می شد و موجی کوتاه به راه می انداخت . تماشائی و چندش آور. در تمام لحظاتی که هیزم شکن ، با تبرش به جان جنگل و خانواده مظلوم درختان می افتاد، او به این زیبایی و شکوه خیره کننده ی درد ، می اندیشید . گاهی  عبور پرنده ای خیس و سرما خورده از بالای سرش ، خوشحالش میکرد. از شعف بنا به عرعر کردن می نهاد . اما وقتی نگاه سنیگن مرد را حس می کرد ، دیگر دم بر نمی آورد . همه چیز در این جنگل همیشه بارانی زیبا بود . او باد را دوست داشت که بر یال خاکستری اش می وزید و نوازشش می داد . شب ها ، از طویله ، بی اجازه بیرون رفته و آسمان آبی را نگاه می کرد . ابرها ، خسته کوله بارشان را بر داشته و بی رنگ و آرام ، با راهنمایی بادها ،به کرانه ها می گریختند . ستاره ها آسمان شبی را که تمام روزش باران دیده بود ، منور می کردند. هر وقت که ماه ، مزین کننده مجلس بود ، الاغ سرخوش تر می نمود . به پهلو دراز می کشید . پوزه اش را بر خاک خیس می نهاد و با چشمانش آسمان را نگاه می کرد . کلبه ی هیزم شکن تنها ، دور از آبادی ها بود. یک طویله کوچک برای او و یک ماده بز مریض و یک انبار برای چوبهای بریده شده. هر وقت ستاره ای می افتاد ، بی اختیار نعره ای می کشید . شیهه ای اما بی شهابت به غریو اسب و بسیار بد صدا . آنقدر که جغدها می ترسیدند و از روی بام  طویله می پریدند . به پشت دراز می کشید . پاهایش را به سوی آسمان بالا می داد و در ماه ، خیره می شد . به سپیدی ماه می نگریست . چه حرفها که با او می زد . هر وقت که به خاطر خستگی ، بدون دیدن آسمان و ستاره ها و ماهش به خواب می رفت ، روزش را به سختی از جا بر می خاست . اما همیشه مرد هیزم شکن از روی عادت ، حتی اگر او قبل از ورودش از جا برخاسته بود ، کتکش می زد . ترکه ها را با ضربه ی محکم به گردن و زیر شکمش وارد می آورد . اما هیچ شکایتی نمی کرد . آنروز باران مثل همیشه می بارید . ابتدا  اندکی دور مرداب چرخیدند . بار هیزم به اندازه کافی بود اما مرد ، حریصانه چشمش به چوب های شکسته شده ی آن سوی نهر کوچک برخورد. خودش از نهر عبور کرد . آن بالای کوه ،نهر بسیار کوچک و باریک بود . تمام بعدازظهر را به چیدن چوب ها پرداخت . بعد بازگشت . الاغ رابه سوی انبار برد . بار را بر زمین گذاشت و بازگشتند . اما دیگر نهر کم آب ، آرام نبود . با اتصال چند نهر که آبشان را باران افزوده بود  رودی خروشان شکل گرفته بود .مرد بی باک از رود گذشت . اما وقتی افسار الاغ را در دست می کشید، سنگی زیر پایش لغزید. به زیر آب رفت و بی آنکه بفهمد چگونه چندین متر را به دور خودش چرخید . بعد خود را در سراشیبی دامنه ، به سنگی گیر داد . از فریادهای هیزم شکن چند کشاورز به محل واقعه امدند.اما هیچ یک نزدیک نشدند.فریاد هیزم شکن در فضا می پیچید . « سقتویه نئگو بازده » و الاغ ، نومید ، با چشمان خیس از اشک ، ملتمسانه او را می نگریست . مدتی را سعی کردند کمکش کنند و بعد رفتند. باران بر شدتش افزوده شد . او لب پرتگاهی ، خود را به سنگی متصل کرده بود . هر آن بیم رها شدن سنگ می رفت اما او خیال نداشت رهایش کند. امیدهایش به هیزم شکن نقش بر آب شد . وقتی او از دور به او سنگ می زد دیگر به کلی نومید شد . یکی از سنگ های پرتابی از سوی هیزم شکن به گوشش خورد و او دیگر صدایی را با آن گوش نشنید . همان لحظه خاطره خوشی را به یاد آورد . وقتی او کره الاغی چموش بود و هیزم شکن ، جوانی نیرومند ، یک بارگوش وی را ناشیانه گاز گرفته بود و جوان ، همین گوشش را با چاقو بریده بود و اینک با ضربه سنگی از روی عصبانیت ، او را به کلی ازدست گوش نجات داده بود. و او غلتید . وقتی به پایان شیب کوه رسید دیگر زنده نبود . سر پیچی ، وقتی رود پیچید ، او از آن به بیرون پرتاب شد . میان سنگ های تیز ، زیر باران مدفون شد. باران قطع شد . ساعت ها از مرگ او می گذشت . آسمان صاف شده بود . کنار سر او ، گودالی از آب باران پر بود .میان گودال آب ، تصویرماهی قرص به چشم می خورد . ماه از بالا ، مغرورانه و سرد ، به جنگل و کوه و رودخانه آرام می نگریست . و ماه داخل گودال ، غمگینانه ، تسلیت آسمان را و ستاره ها را به او رساند.
روح الاغ ، به شکل یک شب پره ی درخشان ، روی ماه می چرخید . نگاه در نگاه ماه می انداخت و می خندید . حسرت دوری و غربت نداشت . اشکی از گوشه چشم ماه چکید . ماهی که بر آسمان بود .اشک زلال ، از آسمان ، چونان قطره بارانی فرود آمد و برسینه مجروح و بی تحرک الاغ نشست .
صدای بازی و جست و خیز و خنده ی کره الاغی شنگول و بی تکلف ، با ماهی زیبا و ستارگانی رخشان ، بر آسمانی صاف و آبی ، هر روز و شب ، در جنگل و کوه می پیچید و هر بار که رودخانه آنرا می شنود  از شرمندگی اش می ایستد و در زمین فرو می رود و ماه می خندد ،و آسمان می گرید و همچنان خرهایی هستند که زیر تند باد حوادث ، بار زیاد هیزم ها را ، همراه با شلاق هیزم شکنان قصاب ، در روزهائی که آسمان از ابرهای آشتین گر گرفته است و ابرها سخت می بارند ،  به دوش گرفته و می برند ، می آورند و فقط به لبخندی ، آن هم آخر شب ، زمان فراغت از کار ، راضی اند . لبخند ماه ، خنده ی آسمان ، چشمک ستارگان .
کاش این را از آنها دریغ نکنیم . دلم برای این خرها نمی سوزد . آنها ، در نهایت راه ، آزاد هستند . در نهایت ، همبازی فرشتاگنند و رها می چرخند و می چرخند و می خوانند . دلم به حال خودمان می سوزد . به چه دل خوش باشیم ؟ به خدایی که ما را برترین مخلوقش کرده ؟ به این زمین سرسبز و این زندگی گهر بار ؟ به بهشتی غایی ؟ به نورهای درخشان خورشیدهای تابان ؟ به آرایش شب ها و بارش ابرها از آسمان ها ؟ به چه ؟
و من می گویم ما هم زیر این زخم ها ، یک حس خوب داریم . حس نازنینی که ما را گرم می کند . حس امید به آزادی . به رها بودن در انتهای خط ، چونان آن الاغ . به پرواز ، به لبخند ماهی که نه بر آسمان و شب حکم می راند ، که بر  دل های مهربان ، میهمان است . به ... خواستم بنویسم به خدا و بعد به خودم ، اما دیدم نه او و نه خویش را هیچ نمی شناسم . کاش می شد الاغی بی تکلف بود .
27/2/84
1 بامداد –

پل



پل
به نام مرگ ، پایان بخش نادانی ها و شک
پل طولانی بود که بایست از آن می گذشتم . هوای بسیار گرمی بود . از روی گرما زدگی بی علت و ناخودآگاه ، نگاهی به آسمان انداختم . هیچ آسمانی در کار نبود . فضای بالای سرم را کوه های وارونه ای پوشانده بود . هر لحظه از روی صخره ای ، تکه ای سنگ می افتاد.
مثل رگباری که از ابرهای آسمان می بارید ، سنگریزه ها می ریختند . هنوز خواب بودم و نیمه هشیار . به چند بار مالاندن چشم با پشت دست اکتفا کردم . و ادامه دادم ، در امتداد پل ، به جلو می رفتم اما احساس رسیدن یا طی کردن نداشتم . پل هم تمام نمی شد . پل بسیار عریضی هم بود . مدتی می شد که در آن مسیر قدم بر می داشتم اما هیچ کس را ندیدم . چون آفتاب نبود و حرکت نور نبود، گذشت زمان را حس نمی کردم . کنجکاو شدم که نگاهی به پایین پل ، دره یا رودخانه یا هر چیزی که بود ، بیاندازم . به کنار پل رفتم . با کمال تعجب ، وقتی روی نوک پنجه ی پا ایستادم تا ازدیوارک سنگی کناره پل که در هر دو سو و در امتداد پول ، بالا رفته بودند ، نگاهی به پایین بیاندازم ، متوجه امر عجیب و غریبی شدم . نه تنها خبری از دره و عمق نبود ، بلکه سطحی هموارتر از جاده پل ، همطراز با آن به چشم خورد . تا دوردست ها زمین همین گونه بود . اندکی تکیه به دیوارک پل دادم و اندیشیدم . با خود گفتم که کی و چگونه و چرا وارد این پل شده بودم ؟ بعد ، در نهایت تفکر ، به جائی نرسیدم . فقط یادم آمد که خواب آلوده بوده ام و پلک هایم سنگینی می کرده است . ابتدای داستان که به یاد می آورم همین بود . قبل ترش برمن پوشیده بود.از ایستادن و نرفتن . کسل شدم . این کسالت به همراه عدم احساس گذر زمان ، مرا به حرکت واداشت . تصمیم داشتم به اولین شخصی که می رسم ، همه چیز را از وی بپرسم و از این ندانستگی در آیم . چرخی به دور خود زدم .و متوجه شدم راه را گم کرده ام . راهم را ، راهی که آمده بودم و راهی که به آن سو می رفتم را تشخیص ندادم .
همه جا شبیه به هم بود . دو طرف جاده ، درست عین هم بود . دیگر با خود کلنجار نرفتم . راه افتادم به یک سو . اما کدام سو نمی دانم . شاید داشته ام بر می گشتم و شایددر مسیر درست بوده ام . هرگز آنرا نفهمیدم . نه بادی می وزید و نه نسیمی . و من نیاز به وزش هر دو را به شدت حس کردم . گرمم شده بود .دست بردم تا لباسم را در آورم . و آه از نهادم برخواست . خود را عریان یافتم . هیچ جامه ای دربر نداشتم عور مادر زاد. و سراسر دلهره و هراس. روی زمین به دور خودم می پیچیدم تا خود را با دستانم بپوشانم اما از چه ؟ نمی دانستم . به هر سو که می نگریستم گمان چشمی می رفت . اما نه عدم حضورش را ثابت کردم نه حضورش را . تنها علتش شرم و حیای شرطی شده بود. یک حس که از گذشته ام با من بود . مدتی گذشت . هیچ اتفاقی نیافتاد . هیچ چیز عوض نشد و من به آن وضعیت خو کردم. بالای سرم ، جای آبی آسمان ، و ابرها و خوشید و ستاره و ماه که شب و روز را نمایانند، و شب و روز و صبح و عصر ، اکنون کوه های وارونه که نوکشان نزدیکتر از دیگر نقاطشان به من بود آویزان بودند . برای رسیدن به نوک قله ها ، باید گاهی اندکی از زمین بالا می پریدم . دستم به نوک قله ها می خورد . نگاهم را متمرکز کردم . دیدم در دامنه یکی از کوه ها ، تعدادی موجود شبیه به گوسفند ، وارونه درحال چرخیدن هستند . عجیب آنکه آنها نمی افتادند . خیلی دور بودند . زیر سایه درختی کوتاه ، چوپانی راتشخیص دادم که چوبش را عصا کرده بود و تکیه بر آن ، به اطراف می نگریست همه چیز وارونه بود . فریاد زدم صدایم پیچید . اما به او نرسید . این عظمت وارونگی راتاب نیاوردم . خسته شده بودم . چشمانم را بستم . خیلی منتظر شدم تا خوابم ببرد اما هیچ اتفاقی رخ نداد . با عصبانیت و ناتوانی در فهم این رویدادها ، از جا برخاستم و در عرض پل ، به قدم زدن پرداختم . سنگریزه ها می باریدند . بر سر و رویم می خوردند و عجیب اینجا بودکه روی سطح پل و جاده اش ، هیچ سنگریزه ای نبود . دقیق شدم . سنگ ها از کوه های بالای سر ، روی سطح پل فرود می آمدند و درست مثل قطره های آب که در خاک فرو می روند و اثری ازشان باقی نمی ماند. در زمین فرو می رفتند . جنون زده خود را به دیوار کوبیدم . سرم را به شدت به دیوار کوتاه پل زدم . عجیب اینکه هر لحظه منتظر خونریزی و درد بودم اما نه درم می گرفت نه خونی می ریخت . از این همه حادثه غیر قابل تصور دیوانه شدم . سرم را بین دو دستانم گرفتم و چمباته زدم . بعد از روی بی هودگی ، وقتی دیدم هیچ حادثه ای رخ  نمی دهد ، روی دیوار  خزیدم . همینکه از بالای دیوار ، به آن سوی پل پریدم ، همه چیز عوض شد . خبری از پل نبود آسمان تیره و خاکستری ، سخت می بارید . باران تنم را خیس کرد لباس هایم را در آوردم . در کمال تعجب دیدم که لباس بر تن دارم. در افق ، کورسوئی از آفتاب به چشم می خورد . از پشت ابری که کم تر تیره بود ، اشعه ای بر من تابید . زیر پایم ، گل ها و سبزه ها تازه بودند . صدا بع بع گوسفندی را شنیدم . سرم را چرخاندم و گله ای برایم آشنا بود . کمی آنطرفتر ، مشغول چریدن بودند و چرخیدن . زیردرختی کوتاه در نزدیکی ام ، چوب شبانی پخته ای بود . آنرا برداشتم . حس کردم متعلق به من است . وقتی اندکی دقت کردم ، فهیدم در همان مکان هستم که چند لحظه پیش وارونه ، بر روی پل ، در بالای سرم دیده بودم . از خاطرم گذشت که چوپانی را نیز در کنار گوسفندان ، با یک چوب در دست ، دیده بودم . به سرعت به آسمان نگاه کردم . ابرهای تیره به هم بر می خوردند و رعد و برق ، آسمان را به زمین متصل می کرد . باران می بارید و من زیر باران ، روی تخته سنگی نشستم . قطرات باران بر زمین فرو می ریختند و جویباری شکل می گرفت . جویبارها کمی پایینتر ، در سراشیبی کوه ، به هم پیوسته و رودی خروشان را تشکیل می دادند. اندکی پایین تر ، پای کوه ، سیل در گرفته بود. صدای فریادی به گوشم رسید . صدای آشنایی که مبهم ، فریاد می زد : «آهای ، آهای ، صدای منو می شنوی ؟ آهای تو ! چوپون ! صدامو می شنوی، آهای .. » .
و این صدا چقدر شبیه صدای من بود . تا حدی که فکر کردم خودم هستم .
گمان بردم خودم دارم خودم را صدا می زنم . ناگهان گوسفندهای پراکنده ، مرا به خود آوردند .با چوب دست در پی شان دویدم تا دو باره گردشان بیاورم . و یادم رفت . ساعتی بعد ، به کلی از خاطرم بردم که صدایی شنیده ام . و مدتی بعد ، از خاطر بردم که در سرزمین غریبی بوده ام و روی پلی راه رفته ام و آسمان دیگری از نوع کوه های وارونه دیده بوده ام که عجیب بوده اند . فقط گاهی ، یک لحظه ، چیزی به ذهنم می آید ودر همان لحظه ، برای رهائی از دستش به خود نهیب می زنم که : « من ، وقتی زیر سایه آن درخت کوتاه ایستاده بوده ام ، خوابم برده است . و از فرط خستگی ، در خواب ، رویا دیده ام . » هنوز هم که مدتها از آن زمان می گذرد ، وقتی به آن فکر می کنم ، با اینکه می دانم رویا یا خواب نبوده است و فراتر از تصور بوده ، به خود نهیب می زنم که : « نه ! همه اش خواب بوده ، تصور بوده ، تو چوپانی . یک چوپان با گله ای گوسفند که هر روز به دامنه کوه می روی که قله اش بسیار مرتفع است و آرزوی رسیدن به آن همیشه در تو بوده است و بس . »
و هنوز که هنوز است با خود می گویم : « آیا همه چیز یک خواب نیست ؟»
دنیائی دیگر ، زندگی دیگر ، بودنی دیگر ، ابعادی دیگر ، ...
آه ، همه اش یک خواب خوش بیش نیست .
و بعد دوباره به خود می گویم : نه . نه . همه اش هست و هست و خواب نیست و نیست .
در انتها از پس این دو ، این دو من ، برنیامده و می گویم :
«ممکن است باشد. »
«ممکن است نباشد. »
25/2/84

هلن و کلاغ شورشی



داستان « هلن و کلاغ شورشی »
دی ماه هزار و سی صد و هشتاد چهار بود . حدود ساعت شش صبح ، با گزارش پلیس صد و ده به همراه همکار با تجربه ام به سوی یکی از کلانتری های حوالی میدان آزادی حرکت کردیم . تمام سطح شهر را برف سنگینی پوشانده بود . تهران سپید پوش شده بود . من ، از شیشه ی بخار گرفته به برف نگاه می کردم و به سپیدی می اندیشیدم و به این شکوه طبیعت . خواب آلود و خسته به نظر می رسیدند . گویی همه شهر را به زور سرنیزه بیدار کرده باشند . ماشین ها خواب آلود و کثیف بودند . آدم ها خواب آلود و تمیز و شیک بودند و همه در خواب دستی به صورتم کشیدم و چشمانم را با پشت آن مالاندم . نگاهی به مددکار پیر انداختم . بی شباهت به اتومبیل های فرسوده از رده خارج نبود . به نظر می رسید ساعات پایان زندگی اش را می گذراند . لب های آویزان و پوستی چروکیده ، موهای زبر و سیاه خاصه سالمندان.  توی ذوق آدم می زد . یک خال درشت قهوه ای رنگ کنار لب بالایی اش بود . اما با همه زشتی و پیری اش ، او مهربان بود . به راستی تا آن لحظه هرگز صورتش را ندیده بودم . او آنقدر مهربان بود که نمی گذاشت در حضور او به کسی سخت بگذرد . حدود یک ماه می شد که به آن مرکز انتقال یافته بودم . من همه دوران کارآموزی ام را پس از فارغ التحصیل شدن در مرکزی کاملاً خصوصی گذرانده بودم و اکنون محکوم به گذران محکومیتم به عنوان روانشناس
 بی تجربه ، در مرکزی دولتی ، فرسوده و ... آنجا را فقط می شد دیوانه خانه نامید و بس . مکانی برای انسان های بی مصرف و به درد نخور که حضورشان در جامعه باعث آلودگی و مزاحمت شهروندان سالم بود .
ماموران کلانتری ، درجه داران و سربازان همگی سحر خیز بودند . وقتی مرا دیدند ، گل از گلشان شکفت . هر یک به نوبه خود سعی می کردند در حضور من ، خود را شایسته و موجه نشان بدهند . به نظر می رسید هرگز سرو کاری با دخترهای زیبا و خوش اندام نداشته اند . اغلب چهره های شهرستانی بودند . با من مثل فرمانده شان رفتار می کردند . در حضور من ، با لباس های فرم مرتب ، موهای آراسته ، ( البته اغلب آنها بی مو بودند ) انگار در حال کنترل آنها باشم . خبردار می ایستادند . و گوش به زنگ بودند که من چه می خواهم تا از همدیگر پیشی بگیرند و آنرا به خدمتم بیاورند . نفهمیدم چطور مرا در آن لباس چروکیده با آن صورت خواب آلود و بدون آرایش پسندیدند . بهر حال ، من هیچ کدام را نمی دیدم . همه آنها مضحک و خنده دار بودند . وارد اتاقکی نسبتاً بزرگ شدم . سقف بلندی داشت . و خیلی سرد بود . روی تختی فلزی ، پسری دراز کشیده بود و من فقط صورتش و دستهایش را می دیدم . چند پتوی کهنه و مندرس را که بوی بدی
می دادند روی او انداخته بودند . چهره اش خیلی آرام بود اما رنگ صورتش برگشته بود . دستهایش را با دستبند آهنی به دو سوی تخت بسته بودند و پاهایش را هم . تب داشت و می لرزید . یکی گفت : یک دقیقه پیش به او مقدار زیادی آرام بخش تزریق کردم.
اما او می لرزید و دندانهایش را به هم می سابید . عرق کرده بود . موهای سیاه بلندی داشت . خیس بودند . انگار او را از توی آب داغ در آورده و خشک نکرده توی تخت انداخته اند . نمی دانستم چرا با مرکز ما تماس گرفته اند . او به پزشک جسمانی نیاز داشت . چشمانش را باز نمی کرد . نمی دانستم خواب است یا بیدار سرش را به چپ و راست
می چرخاند و دست و پاهایش را می کشید . دستبند آهنی خونین شده بود . قدرت زیادی داشت . از دهانش خون آمد و من دیگر نتوانستم تحمل کنم . نیم ساعت بالای سر او ایستاده بودم ونمی دانستم چه می کنم و یا چرا آنجا هستم . درجه دارها توضیح می دادند. سربازها فریاد می زدند . همه با صدای بلند اسم همدیگر را صدا می زدند . سرباز محمدی، ستوان یگانه ، جناب سرگرد شکافته و ... من سرم درد گرفت . هرگز در چنین موقعیتی نبودم . نمی دانستم چرا آنجا هستم و ... مددکار فرسوده خوش اخلاق ، هرگز وارد اتاق نشد .گفت : او عریان است و من از لحاظ شرعی نمی توانم بالای سر او حاضر شوم .
 نمی دانم چرا از پسرک ترسیده بود . رویش را با پتو پوشانده بودند . گرچه بر اثر تقلاهایش پتو کنار می رفت اما آنقدر هیجان زده و عصبی بودم که وقت نکردم ببینم چه جسم زیبایی دارد.
یک ساعت حضورما هیچ فایده ای نداشت. آنها می گفتند که پسر بیچاره بیمار نیست بلکه همه اش صحنه سازی است . و در نهایت او از هوش رفت . اما قبل از آن آنقدر خون بالا آورد که مجبور شدند وی را به بیمارستان انتقال بدهند . سرم درد گرفته بود. توضیحات افسران به هم ، به من و شلوغی محیط آن کلانتری حالم را به هم می زد . اولین بار بود که چنین حادثه ای برایم رخ میداد. به جایی اعزام شده بودم و به کاری ارجاع یافته بودم که نمی شناختم و نمی دانستم . به هیچ وجه مربوط به حوزه کاری من  نبود . من یک روانپزشک ساده بودم نه چیز دیگری . سربازها که بداخلاقی مرا دیدند از اطرافم پراکنده شدند. برای ارائه پاره ای از توضیحات بیشتر ، به دستور ریاست کلانتری به اتاق فرماندهی رفتم . سرهنگ وحیدی ، با چشمان کلاج . نمی دانستم چه کسی را نگاه
می کند. وقتی با خانم شیخی حرف می زد مرا نگاه می کرد . من هم تب کردم . عرق از صورتم می چکید . او توضیح می داد و من نمی شنیدم . نمی دانم چرا آنقدر حواس پرست شده بودم وقتی به خودم آمدم روی تخت اتاق کارم دمر و خوابیده بودم . با همان لباس چروکیده ی کثیف . دست و صورتم را شستم . لکه های خون آن پسر تبدار بر آنها بود . از راهروی بیماران گذشتم . هنوز ساعت هشت صبح بود و همه در خواب ناز . بیماران عزیز ، گوسفندان بیچاره تمدن و تاریخ و جامعه شان بودند. برای رفتن به محوطه حیاط ، باید از دالان بیماران می گذشتم . یک دالان آبی رنگ . البته آبیِ رنگ و رو رفته نفتی . مثلِ خودِ روانی های بدبخت . کسالت آور بود. همیشه گذشتن از آن راهرو و دیدن چهره های آنها ، حتی وقتی در خواب بودند کسالت آور بوده است . در یکی از اتاقها بسته بود. بی سابقه بود مامور کشیک شب ، نگهبان بخش ، که مرد قوی هیکل پشمالویی بود، روی نیمکت دم در به خواب رفته بود . در را باز کردم . روی تخت ، دو تا دست را با کمربند چرمی سیاه و زمخت بسته بودند به لبه های تخت . پنجره ها باز بودند. بخاری روشن بود و هوا نه سرد ، نه گرم ، بیرون برف نمی آمد . باد می وزید اما هوای اتاق سرد نبود . زیر پتو ، چهره آرام پسر بود . به پشت ، خیلی ناز به خواب رفته بود . خیلی خیلی ناز. صورتش غیر عادی بود . لب های زیبایی داشت . بینی بزرگ و نتراشیده و چشمان گود رفته و ابروان پرپشت مشکی . روی صورتش چند جای کبودی بود. روی گردنش خراشیده شده بود . یک ژاکت سبز لجنی تنش کرده بودند . زیر ژاکت ، قسمتی از یک زنجیر نقره ای رنگ به چشم می خورد . کنجکاو شدم . آنها می گفتند هیچ نشانی نداشته است .با خودم گفتم آیا ممکن است زنجیر را ندیده باشند؟ به خاطر آوردم که او عریان بود و هیچ زنجیری برگردن نداشت . آرام آرام زنجیر را بیرون کشیدم . از زیر ژاکت بیرون آمد. یک حلقه بزرگ مردانه درون زنجیر بود . یک حلقه نقره ای ظریف . ناگهان چشمانش را باز کرد وحشتزده به عقب رفتم . چشمان سیاه تاری داشت . به نظر می رسید مرا نمی بیند . در نگاهش نشانی از ترس نبود . نوعی وحشت . شاید غرور . نمی دانم . چند قدم به عقب رفتم . مثل آنهایی که جن دیده اند ، ترسیدم . به طرف در رفتم در حالیکه به او نگاه می کردم از در خارج شدم . دزدانه نگاهی انداختم . او به خواب رفته بود. آهسته به او نزدیک شدم . خواب بود و آرام . پنجره ها را بستم . پرده ها را کشیدم . لحظه ای به برفی که روی درختهای عریان نشسته بود نگاه کردم و نمی دانم چه مدت طول کشید و من همانطور ایستاده کنار تخت ، از پشت پرده به منظره بیرون خیره شده بودم . دستی روی شانه ام حس کردم . وحشتزده و سراسیمه برگشتم . خانم شکوهی بود . خمیازه ای کشید . همه بوی دهانش را به سوی من بیرون داد . اخمالود با سر به پسر اشاره کردم . توضیح داد که بعد از  رجعت ما ، او را از بیمارستان به اینجا آورده اند . وقتی روبروی هم چایی
می خوردیم توضیحات کامل را خانم شیخی سحر خیز و شاداب داد . او همیشه سرحال بود . می گفت این سحرخیزی او به خاطر نماز سروقت است . و البته به ما هم توصیه
می کرد که نماز بخوانیم . او بسیار قوی بنیه بود اما چه فایده ، در حال پوسیدن بود.
نمی دانم تا کی می خواست آنقدر انرژی مصرف کند . گفت که پسر را ساعت دو یا بیشتر ، در میدان آزادی ، در حالیکه لخت مادرزاد بوده ، دستگیر کرده اند . چند راننده او را دیده اند و به 110 گزارش کرده اند . او هیچ حرفی نزده . با پای برهنه و بدون هیچ لباسی روی برفها راه می رفته است . ماموران به گمان مستی او را مفصل کتک می زنند. برای بازجویی ، همراه با سئوالات ضربات مشت و لگد نثارش می شده است اما او هیچ حرفی نمی زده است.
زمانی که پی برده اند مست نیست او را به زندان انداخته اند . تا اینکه او دچار تشنج
می شود . مانند دیوانه ها خود را به دیوار می کوبد و آرام نمی گیرد . آنها تنها می توانند شورتی بپوشانند . با خودم گفتم چه بد . از این شیطنت خودم خوشم آمد . حتی در شرایط جدی هم من دست از خیالات طنز آلود بر نمی دارم . به هر صورت ، او در برابر همه کس مقاومت می کرده و اجازه معالجه توسط پزشک را نمی داده است . و به محض اینکه تنهایش می گذاشته اند خود را به در و دیوار می کوبیده است . و آنها مجبور
 می شدند زنجیرش کنند. آنقدر دست و پا زده است که رگ دستش پاره می شود . در بیمارستان به محض اینکه به هوش می آید ، مانند یک شورشی همه جا را به هم می زند . او به کسی آسیب نمی رسانده تنها خودش را مجروح می کرده است . و بیمارستان از قبول او سر باز زده و آنها وی را به سرعت برق به اینجا فرستاده بودند . دلم به حالش سوخت ... بیشتر کنجکاوی بود تا حسی ترحم انگیز . دوست داشتم هر چه زودتر کارم را شروع کنم. انگار یک موقعیت دوست داشتنی و باب دلم ، مثل یک شانس فوق العاده به سراغم آمده باشد . تا ظهر بالای سر او بودم . کارهای معمولم را به فراموشی سپردم . مدیریت چندین مرتبه مرا پیج کرد اما نرفتم .دفتر ریاست شبیه به همان بازداشتگاه بود. مخوف و تمیز . همیشه پنجره های بسته و پرده های کشیده و چهره آقای دکتر ، گرفته و عبوس .
او از نسل مددکاری شیخی بود . هیچ دوست نداشتم با او رو برو شوم . از سویی
می ترسیدم همه بی انضباطی ها را در پرنده ام ثبت کند. اما نه . او احمق بود اما مرا هم دوست داشت . مگر می شد دختر جوانی به زیبایی مرا ، دوست نداشت ؟ حقیقت این است که به خاطر زیبایی فوق العاده ام همه شیفته من بودند. و من به خاطر این توجهات ، بسیار مغرور بودم . همیشه خودم را بالاتر از اطرافیانم حس می کردم . همکاران هم جنس من از من متنفر بودند . درست مثل دخترهای فامیل صدای غیبتشان را پشت سرم
می شنیدم. و اما همکاران غیر هم جنس ، آنها که شانس درا یجاد رابطه برای خود قائل بودند ، همیشه خوش اخلاق و تر و تمیز . آنهایی که بویی از زیبایی برده بودند همواره در حضور من بی توجه و عصبی می نمودند. در محل کارم ، تنها دو نفر نسبت به من
بی تفاوت بودند. خانم شیخی پوسیده و مهربان ونگهبان بخش زنجیری ها ، اوستا ممد . اسم کوچکش محمد بود و فامیلی اش استاد. همه او را اوستا ممد صدا می زدیم .
ظهر او به هوش آمد. وقتی خانم شیخی آماده می شد تا نماز بخواند او به هوش آمد. مقدار زیادی داروی خواب آور و آرام بخش ، همراه با پنی سیلین و آنتی بیوتیک های رنگاوارنگ به او خورانده و تزریق کرده بودند . من مثل یک پرستار کنارش نشسته بودم .
او زیبا نبود . اما جذاب بود . یک نوع موجود دوست داشتنی . ریش های کوتاه بسیار کم پشت . موهای بسیار بلند و مشکی . اما چه فایده ، باید با آنجا خداحافظی می کرد . منتظر یکی از آقایان مددکار شدم تا با ماشین مو تراشی اش بیاید و همه این شکوه و زیبایی را به درون سطل آشغال بریزد . و او آمد . آقای زیباییی بود . جزو گروه بدشانس . اخم آلود ناخرسند . مثل همیشه حتی سلام هم نکرد . من هم مثل همیشه بی تفاوت حتی نگاهش نکردم . از پنجره ، انگار هیچ موجودی در اتاق نیست ، به بیرون نگاه می کردم . پسر دیوانه به هوش آمده بود و با دو چشم سیاهش به سقف چشم دوخته بود. به محض اینکه صدای ماشین را شنید سرش را به چپ چرخاند و به آقای زیبایی نگاهی غضب آلود انداخت . دستش را کشید اما نتوانست آنرا بالا بیاورد . آنها را محکم به تخت بسته بودند. رنگ صورتش تغییر کرد . سرش را بالا و پایین می آورد . به چپ و راست می چرخاند. و ناگهان فریاد زد . وقتی ماشین را به صورتش نزدیک کرد با نیروی عجیبی تقلا می کرد و فریاد می زد . زیبایی همکار ، عادت داشت . دست بزرگش را روی پیشانی پسر گذاشت و آنرا به تخت چسباند . دلم به حال پسرک سوخت . اشکهایش سرازیر شده بود.
زیبایی برای شروع ، موهای پسر را بین انگشتانش گرفت تا امتحان کند آیا ماشین کار
 می کند یا نه و مقداری از موها را کوتاه کرد . در این هنگام احساس کردم پسر دارد از هوش می رود . ناگهان ناخواسته فریاد زدم : ولش کن ! زیبایی چند قدم به عقب رفت و مات و مبهوت مرا نگاه می کرد . ناگهان چند نفر از پرسنل مثل گله ای گوسفند به داخل اتاق هجوم آوردند . همه گمان میبردند که زیبایی قصد آزار مرا داشته است . و او را ملامت میکردند . اما من به سرعت با صدای بلندتوضیح دادم که موضوع چه بوده است . هرگز خود را چنین نشان نداده بودم . همیشه سعی می کرده ام در کنار غرور بسیار بالایم ، خود را روانشناسی معقول و تحصیل کرده و با فرهنگ جلوه بدهم . بسیار با وقار البته همیشه با فیس و افاده های معمول یک دختر خوشگل پایتخت نشین . برای همه غیر منتظره بود . آنها بیمار را رها کردند اما ول کن من نبودند . هر چه سعی کردم با اصطلاحات روانشناختی آنها را قانع کنم که پسر در شرایط روحی مناسبی نبوده است ، گوششان بدهکار نبود . و این بار به دفتر آقای رئیس ، درست مثل یک زندانی منتقل شدم. خانم شیخی که  نمازش را نیمه کاره رها کرده بود و به خاطر آن مرا ملامت می کرد ، مشایعتم می کرد . مثل یک سرباز بازویم را گرفته بود . هر چه سعی کردم رهایم نکرد . وقتی آقای رئیس عصبانیتش را در حضور خانم شیخی بر سرم خالی کرد و بعد از خروج وی عذرخواهی اش را تسلیم من نمود و در انتظار عفو من بود .
- تازه به خودم آمدم . همه اتفاقات آنروز را مرور کردم . رئیس با استراتژی خاصِ خودش سعی داشت دلم را بدست آورد. دستهایش مثل پروانه در فضا  می چرخیدند  و لب هایش حرکت می کردند اما من چیزی نمی شنیدم . چه اتفاقات عجیبی افتاده بود . هرگز این اندازه غیر عادی نبوده ام . هیچ موضوع جدیدی نبود . همیشه بیمارانی از این نوع داشتیم . پسرهای جوان زیادی به اینجا منتقل شده بودند همه آنها عصیانگر و عصبی .
خیلی از آنها زیبا و خوش هیکل . نمی دانم به چه چیز این پسر بیمار علاقه مند شده بودم . و در نهایت توبیخ شدم . یک هفته مرخصی بدون ثبت در دفتر . دوباره مورد لطف
بی کران آقای رئیس قرار گرفتم . خوب یادم هست برای اولین بار حالم از خودم به هم می خورد . آرزو می کردم کاش زیبا نبودم . در آن یک هفته به خانواده ام حتی تلفن هم نزدم . و تلفن های آنها را هم جواب ندادم . من در شرق زندگی می کردم درون آپارتمان یخ زده و آنها در غرب ، میان کوچه های گشاد بزرگ و ویلایی اجدادی ما . دلم هوای پسرهای محله را کرد . هوس کردم به کامران زنگی بزنم . حتی یکروز لباس پوشیدم و تا پای ماشین هم رفتم اما منصرف شدم . همه فکر و ذکرم آن پسر دیوانه شده بود . به حادثه می اندیشیدم . به صبح ، ظهر و بعدازظهر آنروز کذایی . همه هفت روز را برف بارید . هر روز به تماشای برف و مردمان کند می نشستم . از پشت شیشه ، آپارتمان های دود گرفته روبرو را ، و خیابانهای دور را ، بزرگراه ها را و ماشین ها را می دیدم . خیلی آهسته و کند شده بودند . میان سپیدی برف ، لکه های کوچک سیاهی بودند. دلم گرفت . واقعاً
 نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده است . همه چیز خوب و عالی بود . من راضی وشاد و خرسند بودم . محل کار جدیدم را دوست داشتم . دور از شهر بود و نزدیک به آپارتمانم . همسایه ها آدمهای ماشینی بودند. صبح زود سرکار و آخر شب . در خواب ، آن روزها هیچ فردی پیشنهاد دوستی نداده بود . رابطه ام با همه مثل همیشه بود . با همه گنده دماغی، دوستان بسیاری داشتم . تلفن ها را جواب ندادم . پدرم چند مرتبه تا پای آپارتمان آمد. زنگ زد اما در را باز نکردم . از همسایه ها پرسیده بود و آنها همانطور که من سپرده بودم گفتند در مسافرت است . یک هفته کامل درونِ آپارتمان زندانی بودم . تنها برای خرید بیرون می رفتم . تنها چند بار دوستم را پذیرفتم . سارا و دوست پسرش علی . آنها
می آمدند و در اتاق خواب من ، ساعاتی را با هم می خوابیدند و بی آنکه متوجه تغییرات من شوند می رفتند.
کسی نمی فهمید من گرفتار شده ام . خودم فقط حس می کردم که بی نهایت بی حوصله شده ام اما نمی دانستم به چه دلیلی . و شنبه از راه رسید . نمیدانم چرا اما خود را بیش از اندازه آرایش کردم . بهترین لباسم را پوشیدم . خیلی خوشحال با همه همکاران احوالپرسی کردم . خودم هم شاخ در آوردم . هرگز تا آن حد شاد و از همه مهمتر صمیمی نبوده ام . همیشه شادی کاذب همراه با غرور . شادمانه در اتاق را باز کردم . اما تخت خالی بود . آه از نهادم برخواست .
انگار دنیا را بر سرم خراب کرده باشند . نتوانستم از کسی بپرسم او کجاست . به خاطر غرورم بود . و آنها به اندازه کافی متعجب شده بودند . مثل یک شکست خورده ، عصبی و نومید سرم را پایین انداختم و از دالان آبی به سوی حیاط حرکت کردم . بیمارها ، به نیمکت ها چسبیده بودند . یکی طبق معمول دست داخل بینی اش کرده بود. یکی بدنش را با انگشت می خاراند . یکی شعر می خواند . از جلوی اوستا ممد رد شدم . بی آنکه لباسم را عوض کنم و بر طبق مقررات روپوش سفیدم را بپوشم . وارد حیاط شدم . توی محوطه ، دیوانه های خطرناک را توی قفس توری انداخته بودند . بر خلاف همیشه همگی شان آرام و ساکت بودند. صدایی از آنها به گوش نمی رسید . باعث تعجبم شدند اما خیلی به آنها فکر نکردم . دوباره سر به لاک خودم بردم . حوصله تعجب نداشتم . برف زیر پایم له می شد . مددکارها بیمارها را مجبور می کردند راه بروند . نگاهم به آن سوی توری افتاد . خیلی عجیب بود آنها همیشه خود را با شدت به توری آهنی می زدند و با تمام نیرو سرو صدا ایجاد می کردند . حیاط را به دو قسمت کرده بودند . بین دو بخش را با تور آهنی بسته بودند . روی نیمکت سبز رنگی ، کنار درخت بلند سرو ، پسر را دیدم . لباس سفید پوشیده بود . موهایش در دو طرف صورتش ژولیده رها شده بود . مثل یال شیر نر ، به او ابهت می داد . موهایش با باد به حرکت در می آمدند.
او در قسمت دیوانه های زنجیری چه می کرد ؟ نمی دانستم . به من نگاه می کرد . تا کنار توری رفتم . چسبیده به آن ، بدون توجه به خطرش ، او را نگاه می کردم . پاهایم توی گل فرو رفت .  آب وارد کفشم شد و شلوار نوی جین گرانقیمتم گلی شد . نگاه از او بر
 نمی داشتم او هم به من نگاه می کرد . درست روبروی او ایستاده بودم . گونه هایش سرخ شده بودند . بینی اش ملتهب شده بود . وقتی دقیق شدم متوجه شدم او مرا نگاه نمی کند. در واقع او به هیچ چیز نگاه نمی کرد . لبخند بر لبش بود . او مرا نمی دید . سردم شد . خیلی سرد . شتابان وارد راهرو شدم . با کفش های گلی بی توجه به فریادهای اوستا ممد به سوی اتاقم دویدم . کفش هایم را درآوردم . روی صندلی نشستم . بی آنکه بدانم چه اتفاقی برایم افتاده است ، زانوهایم را در بغل گرفتم . دوباره مثل دیوانه ها شده بودم . به یک نقطه خیره شدم . و ناگهان به خودم آمدم و دیدم مدت زیادی است زل زده ام . ظهر ، وقتی همه نهار می خوردند خانم شیخی مرا صدا زد . به دنبال صدایش تا اتاق موسیقی رفتم . به محض گشودن در ، چشمم به پسرک افتاد که روی صندلی کنار دیوار نشسته است . ناخودآگاه خوشحالی عظیمی به من دست داد . خیلی آرام نشسته بود و به سمفونی مشهور بتهوون گوش می داد .  و آهنگ را زمزمه می کرد . سرش را به دیوار پشتی تکیه داده بود . لبخند می زد . خانم شیخی دست مرا گرفت . روی صندلی پشت میز کار نشاند . اتاق سفید بود . خیلی سفید بود . صندلی ها ، مبل ها ، همه اشیاء سپید بود . گویی برای اولین بار بود که وارد آنجا می شدم . روبروی پسرک نشستم . نمی دانستم چه بگویم . دست و پایم را گم کرده بودم . لبخندی بر لبانش بود که هرگز محو نمی شد . خیلی آرام بود و هوم هوم می کرد . برای خودش لالایی می خواند. همراه با موسیقی سرش را تکان می داد . پشت میز نشسته بودم و خودکار آبی در دستانم بود . کاغذ سفید را خط خطی می کردم . نمی دانستم چه بگویم . خانم شیخی را صدا زدند . من و او در اتاق تنها شدیم . درست مثل زمانی که قرار بود از من امتحان بگیرند . به  نظرم آمد آن پسر دیوانه ، استادم بود که یک بیمار فرضی شده است تا مرا در جایگاه روانپزشک بیازماید . قرار بود هر چه می دانم رو کنم .باید نمره قبولی می گرفتم . دست و پایم را گم کرده بودم می ترسیدم حرفی بزنم و سئوالی بپرسم و اشتباه باشد و او مردودم کند . اما پسرک حالت کسی را داشت که در این دنیا نبود . ناگهان هوشیار شد . سکوت را شکست . درست لحظه ای که موسیقی تمام شد ، در همان جا که آخرین نت نواخته شد ، او گفت : سلام .
قلبم هوری ریخت زمین . دستپاچه گفتم : سلام . گفت : من شورش هستم . بیست و دو سال دارم . چشم به دهانش دوخته بودم . هیچ کاری نمی کردم . او واقعاً یک پسر معمولی بود . حتی به نظرم زشت آمد . اما طلسم شده بودم . تنم داغ شد . این حس هر بار که به او فکر می کردم در من به غلیان در می آمد . سینه هایم متورم می شدند . نمی توانستم نفس بکشم . پاهایم درد می گرفت . گویی او در حضورم عریان نشسته است و من منتظرم تا بیاید و روی تنم دراز بکشد . خودکار آبی روی کاغذ خط می کشید . ناگهان از جا برخاست . به طرفم آمد دستم را ناخودآگاه بالا آوردم و گفتم : « بشین . لطفاً بشین .»  تکرار کردم « لطفاً همانجا وایسا! » اما او نزدیک شد . از آنطرف میز خم شد به طرفم . دستهایش را روی دست من گذاشت . خودکار را گرفت . کاملاً روی میز خم شده بود . من خشکم زده بود. هیچ حرکتی نکردم . دستش را بالا آورد . انگشتانش را به روی لبم کشید . صورتم را لمس کرد و گونه ها را . داغ شدم . می سوختم . سرش را جلوتر آورد گویی نسیم خنکی در فصل داغ تابستان بر تن گُر گرفته ام وزیده باشند لبانش را روی لبانم گذاشت  و مرا بوسید . وقتی لبهایش را روی لبم گذاشت
- و دیگر جدا نشد . ناگهان با حرکتی سریع ، دیوانه وار به عقب بازگشت . روی صندلی نشست . من صورتم سرخ شده بود . قلبم به شدت می زد . آقای دکتر  وارد شد . در یک لحظه در باز شد و او داخل آمد. از روی صندلی بلند شدم و سراسیمه گفتم : سلام . سرش را تکانی داد. نگاهی به پسرک انداخت . او آرام روی صندلی نشسته بود و لبخند بر لبانش داشت . دکتر پرسید : چرا جواب ندادید ؟ مدتی ست در می زنم .»  گفتم صدای موسیقی بلند بوده است نشنیده ام . » اما موسیقی در کار نبود . لبهایش را گزید و بیرون رفت و د ر را بست . روی صندلی ولو شدم . سرم را به پشت صندلی تکیه دادم . سقف را نگاه
می کردم . نور مهتابی ، سفید سفید بود . ناگهان حس کردم او کنارم ایستاده است . تا به خودم آمدم دستم را گرفت و از روی صندلی بلندم کرد . خودش روی صندلی نشست . به راستی که جادو شده بودم . مرا روی پاهایش نشاند. ابتدا خجالت کشیدم . نمی توانستم کاری بکنم . حتی قادر نبودم حرف بزنم . میان سینه سترگ او رها شدم . دستهاش را دور کمرم گره زد . سرم را کنار سرش روی گردنش تکیه دادم . همه بدنم سست و بی اختیار شده بود . اصلاً نگران چیزی نبودم . اینکه کسی وارد شود و یا او چه می خواهد ، یا او کیست برایم مهم نبود . گویی سالهاست می شناسم او را . لبهایش را روی پیشانی ام گذارد . داغ داغ بودند . من هم او را بوسیدم . سرم را بالا گرفتم . گردنم را کشیدم و لبهایش را بوسیدم . دستهایم هیچ قدرتی نداشتند . روی پاهایم ولو بودند . مدتی هم دیگر را می بوسیدیم . لبهایم را می گزید . دندانهای تیزی داشت . زبانم را می فشرد . اما حتی یک بار دست به سینه هایم نزد . فقط مرا در آغوش گرفته بود . احساس کردم نیاز دارم تا دستانش را روی سینه هایم بگذارد و آنها را بفشارد . اما او مرا در آغوش گرفته بود . درست مثل یک پدر حتی لحظه ای حس نکردم که او تحریک شده باشد . آرام بود . خیلی آرام . صدای نفس هایش منظم به نظر می رسید . هیچ حس تهاجمی در او نبود . خیلی آرام احساس می کردم این آغوش که در آن نشسته ام آشناست . یک آغوش امن . خیلی ایمن و گرم . به یادم آمد. او پدرم بود . من همیشه در آغوش پدرم احساس آرامش می کردم . او واقعاً پدرم بود . دستش را از دور کمرم رها کرد . روسری آبی ام را از سر در آورد . موهایم را نوازش می کرد. شاید یک قرن در آغوش او بودم . زمان متوقف شده بود. همه جا آرام بود . چشمان او سیاه بودند . آرام بودند . لبانش بدون التهاب و دغدغه مرا می بوسید . پوستش نرم بود .  خراش های روی گردنش را دست می کشیدم . لبخند زد . زنجیر دور گردنش را از زیر لباسش بیرون کشیدم . و به آن حلقه نقره ای خیره شدم . زنجیر نقره ای . حلقه نقره ای . وقتی آنرا جلوی چشمانش گرفتم کمی به فکر فرو رفت . همچنان آرام بود اما حالت نگاهش عوض شد . دوباره به بینهایت فرو رفت . دستش از روی سرم سر خورد.  بدنش شل شد . سرش به پشت افتاد روی پشتی صندلی . ترس برم داشت . هنوز لبخندی کمرنگ بر لب داشت . هنوز آرام بود اما این آرامش فرق می کرد . به نظر آمد مرده است . و براستی مثل یک مرده شد. چشمانش سیاه به دوردست می نگریست . مرا نمی دید . زنجیر را رها کردم . حلقه روی سینه اش افتاد. دستهایش آویزان شد . نفسش بند آمد. تند تند به شمارش افتاد. رنگ صورتش کبود شد . گردنش متورم شد . لبانش انگار نیش خورده باشند باد کردند . اما همچنان می خندید . هیچ حس و حالتی در خنده اش نبود . انگار لبخند ژوکوند بود . روی لب های تصویری از ژوکوند. یک تصویر . من در آغوش یک تصویر وامانده بودم .تصویری از پسر سیاه موی سیاه چشمی با زنجیری بر گردن و حلقه ای در زنجیر . نگاهی به اطراف انداختم . همه جا همچنان سپید بود اما این روشنی برای من کسالت آور شد . در عرض یک دقیقه گویی اتاق در حال انجماد بود . گویی وارد دریاچه یخ زده ای شده ایم و در حال غرق شدن هستیم . حس کردم من و او ، در آغوش هم ، عریان ، درون دریاچه یخ شناور هستیم . زیر یخ ها ، آب سرد و او ناگهان لرزید . ترسیدم . خود را به آغوشش فشردم . دستانم را از پشتش رد کردم و او را به خود فشردم . او سرد و یخ زده بود . لبخندش محو نشد . چشمانش مرا می دید . هر چه تکانش دادم ، فشردمش ، به خود نیامد . ناگهان وقتی نومید سرم را روی سینه اش گذاشته بودم و هق هق می گریستم ، سرش تکانی خورد . دستان مرا از دور کمرش باز کرد . مرا از روی پاهایش بلند کرد . برخاست مرا نشانید روی صندلی . صندلی را به زیر میز هل داد . پاهایم زیر میز پنهان شدند . روسری ام را روی سرم انداخت و رفت روی صندلی روبروی میز ، پشت به دیوار سپید نشست سرش را رو به سقف بالا برد و لبخندش محو شد .در باز شد . روسری ام را دستپاچه گره زدم . خانم شیخی واردشد. او ، نمی دانم در زده بود یا نه ، به طرف من آمد . نگاهی به کاغذ روی میز انداخت نگاهی به من انداخت و کاغذ را از روی میز برداشت . چشمم به نوشته های روی کاغذ افتاد . علائم مختص به من . مثبت ها و منفی ها و لغات انگلیسی و فرانسوی و لاتینی . آنرا به دستم داد و نگاهی به پسرک انداخته ، دوباره صورتم را نگاه کرد . کنجکاو شدم و به پسر دیوانه نگاهی انداختم . روی لبانش رژ لب هایم بود. رژ صورتی رنگ من . خنده ام گرفت . خانم شیخی اخم کرد . سعی کرد عصبانی شود اما او هم زد زیر خنده . جلوی دهانش را گرفت و از اتاق خارج شد . در را محکم به چارچوب کوبید.
از جا برخاستم . نگاهی به کاغذ انداختم . بیاد نمی آوردم چه کرده ام . آیا با او حرف زده بودم . چه کسی این سئوالات را از او پرسیده بود؟ چه کسی آنها را نوشته بود ؟ اما نه ، من خط خود را می شناختم . هیچ کس غیر از من نمی توانست آنها را نوشته باشد . اما چه موقعی ؟ ناگهان حس کردم که به هیچ چیز اطمینان ندارم . به همه چیز شک کردم حتی به حضور او در اتاق . برای لحظه ای از خودم پرسیدم : اینجا کجاس ؟ و بلافاصله خنده ام گرفت . مثل دیوانه ها شده بودم . با خودم حرف زدم . براستی دیوانه شده بودم ، دوباره از جایش بلند شد . دستش را به طرفم دراز کرد و اشاره کرد . مرا به طرف خودش
می خواند . شبیه به کسی که در خواب راه می رود ، به سوی او رفتم . نشستم . به سرعت سرم را روی شانه اش تکیه دادم . گفت : « مرا از اینجا ببر . مرا ازا ین مکان بیرون ببر. » او حرف می زد و من گوش می دادم . هیچ تحرکی نداشتم . فقط دستم را روی پایش گذاشته بودم و آنرا می فشردم . گوشت رانِ پایش را گرفته بودم و می فشردم  . او حرف می زد . نگاهم به لبانش بود از پایین سرم را کج کرده بودم تا صورتش را ببینم . گفت :
« من فرار می کنم ، فقط آدرس خانه ات را بده » . یک دقیقه بعد ، او در اتاق نبود . من روی صندلی پشت میز نشسته بودم و سرم را روی میز گذاشته بودم . تا عصر به دنبال وی می گشتند . همه اتاقها را جستجو کردند . و من همچنان توی اتاق موسیقی ، سرم روی میز بود و گویی مست بودم . انگار که چت شده باشم . در این عالم نبودم . حس می کردم او به سویم می آید . دستانم را باز می کردم . او در آغوشم جا می گرفت . مدام این تصویر را میدیدم . من او را در آغوش می کشیدم . هنوز شب نشده بود . سوار اتومبیل شدم . جستجو ادامه داشت . یک ماشین گشت از کلانتری آنجا آمده بود . یک سرباز مرا زیر نظر گرفته بود . دکتر برای ستوانی توضیح می داد. سر راه خانم شیخی را به ایستگاه اتوبوس رساندم . او مرا نگاه می کردو می خندید و می گفت : «استغفرالله . خدایا توبه » و هیچ حرف دیگری نمی زد. متوجه نشدم چگونه مسیر آنجا را تا منزل طی کردم . پیاده شدم . به سرعت به سوی آپارتمان رفتم . از پله ها بالا می دویدم . در واحد آپارتمانم باز بود . روی مبل روبروی پنجره ، او در خواب بود . رو به پنجره . برف می بارید . همه جا سفید شده بود . صورت او هم سفید شده بود . مثل برف . پوستش شیری رنگ بود چشمانش را بسته بود . در را بستم . یک شیشه شامپاین آوردم . روبروی او پشت به پنجره نشستم چند گیلاس خوردم . چشمانم تار می رفت . به زحمت باز نگه داشتم ، . تا او را ببینم . او خیلی زشت بود . دوست داشتنی بود . آرام به پهلو ، رو به پنجره به خواب رفته بود . پتورا کنار زدم او عریان بود. حتی  شورت هم پایش نبود . همه بدنش سفید بود . برخلاف پوست صورتش که کمی تیره بود . او سفید بود . سینه اش سفید و بی مو . زنجیر و حلقه بر گردنش بود . دست بردم زنجیر را بگیرم اما ترسیدم . با خودم گفتم نکند دوباره آن حالت به او دست بدهد. ناگهان زنگ زدند از جا پریدم سیم تلفن را از دوشاخه کشیدم . در خانه را قفل کردم . موبایلم را خاموش کردم . پرده ها را کشیدم . خانه سرد بود . بخاری و شومینه هر دو خاموش بودند. روی مبل جای یک نفر بود . فقط یک نفر . لباسهایم را کندم و عریان شدم . حتی شورتم را هم در آوردم . شیشه شامپاین را تا ته سر کشیدم . خودم را کنار او ، نه روی او ، روی مبل جا دادم . آنقدر فشارش دادم تا برای من جا باز شد . و این باعث شد بیدار شود . چشمانش را باز کرد . در فاصله یک سانتی متری، صورت مرا دید . لبخند زد . پتو را روی هر دوی ما انداخت دستش را زیر سرم داد . در آغوشش جا گرفتم . ناگهان از جا برخاست . به سمت پنجره رفت . پرده ها را کنار زد . برف می بارید . خود را به شیشه ها چسباند. صورتش را روی شیشه کشاند . لبخند می زد . سرش را به سوی من می چرخاند . دستانش را از هم باز کرد و به شیشه چسباند . احساس خوبی داشت . منتظر بودم او بیاید اما نیامد . خود را دیوانه وار به شیشه می مالید . برف به سختی می بارید . چیزی دیده نمی شد مگر سپیدی برف که می بارید . پیوسته می بارید . از روی مبل بلند شدم . از پشت او را در آغوش کشیدم . او خود را به سرمای شیشه
می کشاند و من خود را به گرمای او . سرم گیج رفت و افتادم . چشمانم را به زحمت باز نگه داشته بودم . مرا در آغوش کشید . به سوی اتاق خوابم رفتیم . روی تخت دراز کشیدیم . کنار من روی سینه دراز کشید . او به روی پشت نخوابید . دستش را روی
 سینه ام انداخت . مرا به طرف خودش کشاند . هرگز حس نکردم که او تحریک شده باشد . سرم را به سرش چسباندم . او را بوسیدم . مست بودم . خیلی داغ بود . خود را از زیر دستش بیرون کشیدم . به روی پشتش خزیدم او را در  آغوش کشیدم . موهایش را کنار زدم و صورتش را بوسیدم . نتوانستم او را به پشت برگردانم . همانطور روی شکم به خواب رفت . به نظر آمد قرن هاست که خوابیده است . لبخند بر لب داشت . خودم را به او می کشاندم . خنکم می شد . من داغ بودم . سینه هایم را روی پشتش می کشیدم . او خواب بود . کنارش دراز کشیدم . دستهای بزرگی داشت . آنها را روی سینه ام
 می کشیدم. بی جان بودند . انگار مرده اند . انگار او قرن هاست که مرده است لبخند بر لب داشت . اما نفس نمی کشید .
هر لحظه مستی ام بیشتر و بیشتر می شد . مثل بره ای که مادرش مرده باشد به دنبال
 پستان های شیری اش می گشتم . از این سوی لاشه به آن سو. اما او مرده بود. دیگر شیری نداشت و من تشنه ام بود ، گرسنه ام بود . هوای گرمی بود و عطش مرا می کشت . گویی در جهنم باشم . اما او در خواب آرام بود . بیدار نمی شد تا مرا در آغوش بکشد
 می ترسیدم بیدارش کنم . و من ناگهان خوابم برد . یک خواب طولانی و شیرین . وقتی بیدار شدم او تقریباً با همه جسمش روی من بود . پاهایش میان پاهای من بود . سینه اش روی سینه ام بود . دستانش گره خورده به دستانم . اما او باز هم خواب بود . در پاهایم درد خفیفی حس می کردم . کمرم درد می کرد. سینه هایم شل و وارفته بودند . بوی عرق
می آمد . عرق تن . موهایش روی سینه ام ریخته بود . سرش را خمیده روی سینه و گردنم گذاشته بود . زنجیرش روی سینه ام بود . پاهایم درد گرفتند. وزن زیادی داشت . درست مثل یک جسد بی حرکت روی من افتاده بود. سرش را چرخاندم . روی صورتش لبخند بود . چشمانش بسته بودند . موهایش خیس بودند. خیس از عرق . آرام او را به کنار زدم . به پشت خواباندمش . ملحفه ای روی پاهایش انداختم . دوباره روی او دراز کشیدم . تنم درد می کرد . کمرم درد می کرد همانطور عریان  ،آرام آرام ، در حالیکه درد شدید خوشایندی داشتم ، به حمام رفتم . دوش گرفتم . دستی به تنم کشیدم . پوستم شفاف شده بود. توی آینه زیبا به نظر می رسیدم . خیلی زیبا . حوله را دورم گرفتم . به طرف اتاق خواب رفتم حوله را از دور کمرم باز کردم . عریان و خیس به طرف تخت رفتم . اما ا و روی تخت نبود . تمام خانه را گشتم لباس پوشیدم و از خانه خارج شدم . همه ی واحدها را به دنبال او یکی یکی گشتم . بیرون برف بند آمده بود . ناامید به خانه بازگشتم . صدایی شنیدم . صدای ضربه های آرام به شیشه . به طرف پنجره رفتم. همه جا سفید شده بود . هیچ لکه سیاهی نبود مگر یک کلاغ سیاه . با نوکش به شیشه ضربه می زد . دور گردنش ، یک زنجیر نقره ای بود . به سرعت پنجره را باز کردم . وارد بالکن شدم . کلاغ خیلی آرام پرواز کرد . گویی به من لبخند می زد . چشمانش سیاه بود . زنجیر از گردنش افتاد . روی برفها . آنرا برداشتم . زنجیر داغ بود . خیلی داغ . کلاغ در سپیدی آسمان و زمین ، تنها نقطه سیاه بود . بال می زد . خیلی آرام بال می زد و از من دور می شد . در میان سپیدی مطلق ، تنها او دیده می شد . و او در میان ابرهای سفید ، گم شد . آنقدر بالا رفت که سپیدی او را در خود محو کرد. وارد خانه شدم . پنجره را بستم . روی مبل نشستم و زنجیر را به گردنم انداختم بوسه ای بر حلقه نقره ای زدم . چشمانم را بستم .
دو سال از آن ماجرا می گذرد . دخترم ، دختر کوچکم مرا مامی صدا می زند. و همیشه یک سوال تکراری از من می پرسد : « پس کلاغ کی می یاد ؟ پس کلاغ کی می یاد ! پس کلاغ کی می یاد ؟ » و من همیشه یک داستان تکراری برای او گفته ام . داستان کلاغ شورشی را .
و من ، مدام از خود می پرسم : « کلاغ شورشی من ، پس کی می آیی ؟ » . « راستی ، اسم آن دختر روانپزشک ، هلن بود .» 
22 دیماه 1384 نگارش
در یک ساعت ، درون اتوبوس درون شهری ، فاصله بین دو شهر زیبا  

هلن و کلاغ شورشی



داستان « هلن و کلاغ شورشی »
دی ماه هزار و سی صد و هشتاد چهار بود . حدود ساعت شش صبح ، با گزارش پلیس صد و ده به همراه همکار با تجربه ام به سوی یکی از کلانتری های حوالی میدان آزادی حرکت کردیم . تمام سطح شهر را برف سنگینی پوشانده بود . تهران سپید پوش شده بود . من ، از شیشه ی بخار گرفته به برف نگاه می کردم و به سپیدی می اندیشیدم و به این شکوه طبیعت . خواب آلود و خسته به نظر می رسیدند . گویی همه شهر را به زور سرنیزه بیدار کرده باشند . ماشین ها خواب آلود و کثیف بودند . آدم ها خواب آلود و تمیز و شیک بودند و همه در خواب دستی به صورتم کشیدم و چشمانم را با پشت آن مالاندم . نگاهی به مددکار پیر انداختم . بی شباهت به اتومبیل های فرسوده از رده خارج نبود . به نظر می رسید ساعات پایان زندگی اش را می گذراند . لب های آویزان و پوستی چروکیده ، موهای زبر و سیاه خاصه سالمندان.  توی ذوق آدم می زد . یک خال درشت قهوه ای رنگ کنار لب بالایی اش بود . اما با همه زشتی و پیری اش ، او مهربان بود . به راستی تا آن لحظه هرگز صورتش را ندیده بودم . او آنقدر مهربان بود که نمی گذاشت در حضور او به کسی سخت بگذرد . حدود یک ماه می شد که به آن مرکز انتقال یافته بودم . من همه دوران کارآموزی ام را پس از فارغ التحصیل شدن در مرکزی کاملاً خصوصی گذرانده بودم و اکنون محکوم به گذران محکومیتم به عنوان روانشناس
 بی تجربه ، در مرکزی دولتی ، فرسوده و ... آنجا را فقط می شد دیوانه خانه نامید و بس . مکانی برای انسان های بی مصرف و به درد نخور که حضورشان در جامعه باعث آلودگی و مزاحمت شهروندان سالم بود .
ماموران کلانتری ، درجه داران و سربازان همگی سحر خیز بودند . وقتی مرا دیدند ، گل از گلشان شکفت . هر یک به نوبه خود سعی می کردند در حضور من ، خود را شایسته و موجه نشان بدهند . به نظر می رسید هرگز سرو کاری با دخترهای زیبا و خوش اندام نداشته اند . اغلب چهره های شهرستانی بودند . با من مثل فرمانده شان رفتار می کردند . در حضور من ، با لباس های فرم مرتب ، موهای آراسته ، ( البته اغلب آنها بی مو بودند ) انگار در حال کنترل آنها باشم . خبردار می ایستادند . و گوش به زنگ بودند که من چه می خواهم تا از همدیگر پیشی بگیرند و آنرا به خدمتم بیاورند . نفهمیدم چطور مرا در آن لباس چروکیده با آن صورت خواب آلود و بدون آرایش پسندیدند . بهر حال ، من هیچ کدام را نمی دیدم . همه آنها مضحک و خنده دار بودند . وارد اتاقکی نسبتاً بزرگ شدم . سقف بلندی داشت . و خیلی سرد بود . روی تختی فلزی ، پسری دراز کشیده بود و من فقط صورتش و دستهایش را می دیدم . چند پتوی کهنه و مندرس را که بوی بدی
می دادند روی او انداخته بودند . چهره اش خیلی آرام بود اما رنگ صورتش برگشته بود . دستهایش را با دستبند آهنی به دو سوی تخت بسته بودند و پاهایش را هم . تب داشت و می لرزید . یکی گفت : یک دقیقه پیش به او مقدار زیادی آرام بخش تزریق کردم.
اما او می لرزید و دندانهایش را به هم می سابید . عرق کرده بود . موهای سیاه بلندی داشت . خیس بودند . انگار او را از توی آب داغ در آورده و خشک نکرده توی تخت انداخته اند . نمی دانستم چرا با مرکز ما تماس گرفته اند . او به پزشک جسمانی نیاز داشت . چشمانش را باز نمی کرد . نمی دانستم خواب است یا بیدار سرش را به چپ و راست
می چرخاند و دست و پاهایش را می کشید . دستبند آهنی خونین شده بود . قدرت زیادی داشت . از دهانش خون آمد و من دیگر نتوانستم تحمل کنم . نیم ساعت بالای سر او ایستاده بودم ونمی دانستم چه می کنم و یا چرا آنجا هستم . درجه دارها توضیح می دادند. سربازها فریاد می زدند . همه با صدای بلند اسم همدیگر را صدا می زدند . سرباز محمدی، ستوان یگانه ، جناب سرگرد شکافته و ... من سرم درد گرفت . هرگز در چنین موقعیتی نبودم . نمی دانستم چرا آنجا هستم و ... مددکار فرسوده خوش اخلاق ، هرگز وارد اتاق نشد .گفت : او عریان است و من از لحاظ شرعی نمی توانم بالای سر او حاضر شوم .
 نمی دانم چرا از پسرک ترسیده بود . رویش را با پتو پوشانده بودند . گرچه بر اثر تقلاهایش پتو کنار می رفت اما آنقدر هیجان زده و عصبی بودم که وقت نکردم ببینم چه جسم زیبایی دارد.
یک ساعت حضورما هیچ فایده ای نداشت. آنها می گفتند که پسر بیچاره بیمار نیست بلکه همه اش صحنه سازی است . و در نهایت او از هوش رفت . اما قبل از آن آنقدر خون بالا آورد که مجبور شدند وی را به بیمارستان انتقال بدهند . سرم درد گرفته بود. توضیحات افسران به هم ، به من و شلوغی محیط آن کلانتری حالم را به هم می زد . اولین بار بود که چنین حادثه ای برایم رخ میداد. به جایی اعزام شده بودم و به کاری ارجاع یافته بودم که نمی شناختم و نمی دانستم . به هیچ وجه مربوط به حوزه کاری من  نبود . من یک روانپزشک ساده بودم نه چیز دیگری . سربازها که بداخلاقی مرا دیدند از اطرافم پراکنده شدند. برای ارائه پاره ای از توضیحات بیشتر ، به دستور ریاست کلانتری به اتاق فرماندهی رفتم . سرهنگ وحیدی ، با چشمان کلاج . نمی دانستم چه کسی را نگاه
می کند. وقتی با خانم شیخی حرف می زد مرا نگاه می کرد . من هم تب کردم . عرق از صورتم می چکید . او توضیح می داد و من نمی شنیدم . نمی دانم چرا آنقدر حواس پرست شده بودم وقتی به خودم آمدم روی تخت اتاق کارم دمر و خوابیده بودم . با همان لباس چروکیده ی کثیف . دست و صورتم را شستم . لکه های خون آن پسر تبدار بر آنها بود . از راهروی بیماران گذشتم . هنوز ساعت هشت صبح بود و همه در خواب ناز . بیماران عزیز ، گوسفندان بیچاره تمدن و تاریخ و جامعه شان بودند. برای رفتن به محوطه حیاط ، باید از دالان بیماران می گذشتم . یک دالان آبی رنگ . البته آبیِ رنگ و رو رفته نفتی . مثلِ خودِ روانی های بدبخت . کسالت آور بود. همیشه گذشتن از آن راهرو و دیدن چهره های آنها ، حتی وقتی در خواب بودند کسالت آور بوده است . در یکی از اتاقها بسته بود. بی سابقه بود مامور کشیک شب ، نگهبان بخش ، که مرد قوی هیکل پشمالویی بود، روی نیمکت دم در به خواب رفته بود . در را باز کردم . روی تخت ، دو تا دست را با کمربند چرمی سیاه و زمخت بسته بودند به لبه های تخت . پنجره ها باز بودند. بخاری روشن بود و هوا نه سرد ، نه گرم ، بیرون برف نمی آمد . باد می وزید اما هوای اتاق سرد نبود . زیر پتو ، چهره آرام پسر بود . به پشت ، خیلی ناز به خواب رفته بود . خیلی خیلی ناز. صورتش غیر عادی بود . لب های زیبایی داشت . بینی بزرگ و نتراشیده و چشمان گود رفته و ابروان پرپشت مشکی . روی صورتش چند جای کبودی بود. روی گردنش خراشیده شده بود . یک ژاکت سبز لجنی تنش کرده بودند . زیر ژاکت ، قسمتی از یک زنجیر نقره ای رنگ به چشم می خورد . کنجکاو شدم . آنها می گفتند هیچ نشانی نداشته است .با خودم گفتم آیا ممکن است زنجیر را ندیده باشند؟ به خاطر آوردم که او عریان بود و هیچ زنجیری برگردن نداشت . آرام آرام زنجیر را بیرون کشیدم . از زیر ژاکت بیرون آمد. یک حلقه بزرگ مردانه درون زنجیر بود . یک حلقه نقره ای ظریف . ناگهان چشمانش را باز کرد وحشتزده به عقب رفتم . چشمان سیاه تاری داشت . به نظر می رسید مرا نمی بیند . در نگاهش نشانی از ترس نبود . نوعی وحشت . شاید غرور . نمی دانم . چند قدم به عقب رفتم . مثل آنهایی که جن دیده اند ، ترسیدم . به طرف در رفتم در حالیکه به او نگاه می کردم از در خارج شدم . دزدانه نگاهی انداختم . او به خواب رفته بود. آهسته به او نزدیک شدم . خواب بود و آرام . پنجره ها را بستم . پرده ها را کشیدم . لحظه ای به برفی که روی درختهای عریان نشسته بود نگاه کردم و نمی دانم چه مدت طول کشید و من همانطور ایستاده کنار تخت ، از پشت پرده به منظره بیرون خیره شده بودم . دستی روی شانه ام حس کردم . وحشتزده و سراسیمه برگشتم . خانم شکوهی بود . خمیازه ای کشید . همه بوی دهانش را به سوی من بیرون داد . اخمالود با سر به پسر اشاره کردم . توضیح داد که بعد از  رجعت ما ، او را از بیمارستان به اینجا آورده اند . وقتی روبروی هم چایی
می خوردیم توضیحات کامل را خانم شیخی سحر خیز و شاداب داد . او همیشه سرحال بود . می گفت این سحرخیزی او به خاطر نماز سروقت است . و البته به ما هم توصیه
می کرد که نماز بخوانیم . او بسیار قوی بنیه بود اما چه فایده ، در حال پوسیدن بود.
نمی دانم تا کی می خواست آنقدر انرژی مصرف کند . گفت که پسر را ساعت دو یا بیشتر ، در میدان آزادی ، در حالیکه لخت مادرزاد بوده ، دستگیر کرده اند . چند راننده او را دیده اند و به 110 گزارش کرده اند . او هیچ حرفی نزده . با پای برهنه و بدون هیچ لباسی روی برفها راه می رفته است . ماموران به گمان مستی او را مفصل کتک می زنند. برای بازجویی ، همراه با سئوالات ضربات مشت و لگد نثارش می شده است اما او هیچ حرفی نمی زده است.
زمانی که پی برده اند مست نیست او را به زندان انداخته اند . تا اینکه او دچار تشنج
می شود . مانند دیوانه ها خود را به دیوار می کوبد و آرام نمی گیرد . آنها تنها می توانند شورتی بپوشانند . با خودم گفتم چه بد . از این شیطنت خودم خوشم آمد . حتی در شرایط جدی هم من دست از خیالات طنز آلود بر نمی دارم . به هر صورت ، او در برابر همه کس مقاومت می کرده و اجازه معالجه توسط پزشک را نمی داده است . و به محض اینکه تنهایش می گذاشته اند خود را به در و دیوار می کوبیده است . و آنها مجبور
 می شدند زنجیرش کنند. آنقدر دست و پا زده است که رگ دستش پاره می شود . در بیمارستان به محض اینکه به هوش می آید ، مانند یک شورشی همه جا را به هم می زند . او به کسی آسیب نمی رسانده تنها خودش را مجروح می کرده است . و بیمارستان از قبول او سر باز زده و آنها وی را به سرعت برق به اینجا فرستاده بودند . دلم به حالش سوخت ... بیشتر کنجکاوی بود تا حسی ترحم انگیز . دوست داشتم هر چه زودتر کارم را شروع کنم. انگار یک موقعیت دوست داشتنی و باب دلم ، مثل یک شانس فوق العاده به سراغم آمده باشد . تا ظهر بالای سر او بودم . کارهای معمولم را به فراموشی سپردم . مدیریت چندین مرتبه مرا پیج کرد اما نرفتم .دفتر ریاست شبیه به همان بازداشتگاه بود. مخوف و تمیز . همیشه پنجره های بسته و پرده های کشیده و چهره آقای دکتر ، گرفته و عبوس .
او از نسل مددکاری شیخی بود . هیچ دوست نداشتم با او رو برو شوم . از سویی
می ترسیدم همه بی انضباطی ها را در پرنده ام ثبت کند. اما نه . او احمق بود اما مرا هم دوست داشت . مگر می شد دختر جوانی به زیبایی مرا ، دوست نداشت ؟ حقیقت این است که به خاطر زیبایی فوق العاده ام همه شیفته من بودند. و من به خاطر این توجهات ، بسیار مغرور بودم . همیشه خودم را بالاتر از اطرافیانم حس می کردم . همکاران هم جنس من از من متنفر بودند . درست مثل دخترهای فامیل صدای غیبتشان را پشت سرم
می شنیدم. و اما همکاران غیر هم جنس ، آنها که شانس درا یجاد رابطه برای خود قائل بودند ، همیشه خوش اخلاق و تر و تمیز . آنهایی که بویی از زیبایی برده بودند همواره در حضور من بی توجه و عصبی می نمودند. در محل کارم ، تنها دو نفر نسبت به من
بی تفاوت بودند. خانم شیخی پوسیده و مهربان ونگهبان بخش زنجیری ها ، اوستا ممد . اسم کوچکش محمد بود و فامیلی اش استاد. همه او را اوستا ممد صدا می زدیم .
ظهر او به هوش آمد. وقتی خانم شیخی آماده می شد تا نماز بخواند او به هوش آمد. مقدار زیادی داروی خواب آور و آرام بخش ، همراه با پنی سیلین و آنتی بیوتیک های رنگاوارنگ به او خورانده و تزریق کرده بودند . من مثل یک پرستار کنارش نشسته بودم .
او زیبا نبود . اما جذاب بود . یک نوع موجود دوست داشتنی . ریش های کوتاه بسیار کم پشت . موهای بسیار بلند و مشکی . اما چه فایده ، باید با آنجا خداحافظی می کرد . منتظر یکی از آقایان مددکار شدم تا با ماشین مو تراشی اش بیاید و همه این شکوه و زیبایی را به درون سطل آشغال بریزد . و او آمد . آقای زیباییی بود . جزو گروه بدشانس . اخم آلود ناخرسند . مثل همیشه حتی سلام هم نکرد . من هم مثل همیشه بی تفاوت حتی نگاهش نکردم . از پنجره ، انگار هیچ موجودی در اتاق نیست ، به بیرون نگاه می کردم . پسر دیوانه به هوش آمده بود و با دو چشم سیاهش به سقف چشم دوخته بود. به محض اینکه صدای ماشین را شنید سرش را به چپ چرخاند و به آقای زیبایی نگاهی غضب آلود انداخت . دستش را کشید اما نتوانست آنرا بالا بیاورد . آنها را محکم به تخت بسته بودند. رنگ صورتش تغییر کرد . سرش را بالا و پایین می آورد . به چپ و راست می چرخاند. و ناگهان فریاد زد . وقتی ماشین را به صورتش نزدیک کرد با نیروی عجیبی تقلا می کرد و فریاد می زد . زیبایی همکار ، عادت داشت . دست بزرگش را روی پیشانی پسر گذاشت و آنرا به تخت چسباند . دلم به حال پسرک سوخت . اشکهایش سرازیر شده بود.
زیبایی برای شروع ، موهای پسر را بین انگشتانش گرفت تا امتحان کند آیا ماشین کار
 می کند یا نه و مقداری از موها را کوتاه کرد . در این هنگام احساس کردم پسر دارد از هوش می رود . ناگهان ناخواسته فریاد زدم : ولش کن ! زیبایی چند قدم به عقب رفت و مات و مبهوت مرا نگاه می کرد . ناگهان چند نفر از پرسنل مثل گله ای گوسفند به داخل اتاق هجوم آوردند . همه گمان میبردند که زیبایی قصد آزار مرا داشته است . و او را ملامت میکردند . اما من به سرعت با صدای بلندتوضیح دادم که موضوع چه بوده است . هرگز خود را چنین نشان نداده بودم . همیشه سعی می کرده ام در کنار غرور بسیار بالایم ، خود را روانشناسی معقول و تحصیل کرده و با فرهنگ جلوه بدهم . بسیار با وقار البته همیشه با فیس و افاده های معمول یک دختر خوشگل پایتخت نشین . برای همه غیر منتظره بود . آنها بیمار را رها کردند اما ول کن من نبودند . هر چه سعی کردم با اصطلاحات روانشناختی آنها را قانع کنم که پسر در شرایط روحی مناسبی نبوده است ، گوششان بدهکار نبود . و این بار به دفتر آقای رئیس ، درست مثل یک زندانی منتقل شدم. خانم شیخی که  نمازش را نیمه کاره رها کرده بود و به خاطر آن مرا ملامت می کرد ، مشایعتم می کرد . مثل یک سرباز بازویم را گرفته بود . هر چه سعی کردم رهایم نکرد . وقتی آقای رئیس عصبانیتش را در حضور خانم شیخی بر سرم خالی کرد و بعد از خروج وی عذرخواهی اش را تسلیم من نمود و در انتظار عفو من بود .
- تازه به خودم آمدم . همه اتفاقات آنروز را مرور کردم . رئیس با استراتژی خاصِ خودش سعی داشت دلم را بدست آورد. دستهایش مثل پروانه در فضا  می چرخیدند  و لب هایش حرکت می کردند اما من چیزی نمی شنیدم . چه اتفاقات عجیبی افتاده بود . هرگز این اندازه غیر عادی نبوده ام . هیچ موضوع جدیدی نبود . همیشه بیمارانی از این نوع داشتیم . پسرهای جوان زیادی به اینجا منتقل شده بودند همه آنها عصیانگر و عصبی .
خیلی از آنها زیبا و خوش هیکل . نمی دانم به چه چیز این پسر بیمار علاقه مند شده بودم . و در نهایت توبیخ شدم . یک هفته مرخصی بدون ثبت در دفتر . دوباره مورد لطف
بی کران آقای رئیس قرار گرفتم . خوب یادم هست برای اولین بار حالم از خودم به هم می خورد . آرزو می کردم کاش زیبا نبودم . در آن یک هفته به خانواده ام حتی تلفن هم نزدم . و تلفن های آنها را هم جواب ندادم . من در شرق زندگی می کردم درون آپارتمان یخ زده و آنها در غرب ، میان کوچه های گشاد بزرگ و ویلایی اجدادی ما . دلم هوای پسرهای محله را کرد . هوس کردم به کامران زنگی بزنم . حتی یکروز لباس پوشیدم و تا پای ماشین هم رفتم اما منصرف شدم . همه فکر و ذکرم آن پسر دیوانه شده بود . به حادثه می اندیشیدم . به صبح ، ظهر و بعدازظهر آنروز کذایی . همه هفت روز را برف بارید . هر روز به تماشای برف و مردمان کند می نشستم . از پشت شیشه ، آپارتمان های دود گرفته روبرو را ، و خیابانهای دور را ، بزرگراه ها را و ماشین ها را می دیدم . خیلی آهسته و کند شده بودند . میان سپیدی برف ، لکه های کوچک سیاهی بودند. دلم گرفت . واقعاً
 نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده است . همه چیز خوب و عالی بود . من راضی وشاد و خرسند بودم . محل کار جدیدم را دوست داشتم . دور از شهر بود و نزدیک به آپارتمانم . همسایه ها آدمهای ماشینی بودند. صبح زود سرکار و آخر شب . در خواب ، آن روزها هیچ فردی پیشنهاد دوستی نداده بود . رابطه ام با همه مثل همیشه بود . با همه گنده دماغی، دوستان بسیاری داشتم . تلفن ها را جواب ندادم . پدرم چند مرتبه تا پای آپارتمان آمد. زنگ زد اما در را باز نکردم . از همسایه ها پرسیده بود و آنها همانطور که من سپرده بودم گفتند در مسافرت است . یک هفته کامل درونِ آپارتمان زندانی بودم . تنها برای خرید بیرون می رفتم . تنها چند بار دوستم را پذیرفتم . سارا و دوست پسرش علی . آنها
می آمدند و در اتاق خواب من ، ساعاتی را با هم می خوابیدند و بی آنکه متوجه تغییرات من شوند می رفتند.
کسی نمی فهمید من گرفتار شده ام . خودم فقط حس می کردم که بی نهایت بی حوصله شده ام اما نمی دانستم به چه دلیلی . و شنبه از راه رسید . نمیدانم چرا اما خود را بیش از اندازه آرایش کردم . بهترین لباسم را پوشیدم . خیلی خوشحال با همه همکاران احوالپرسی کردم . خودم هم شاخ در آوردم . هرگز تا آن حد شاد و از همه مهمتر صمیمی نبوده ام . همیشه شادی کاذب همراه با غرور . شادمانه در اتاق را باز کردم . اما تخت خالی بود . آه از نهادم برخواست .
انگار دنیا را بر سرم خراب کرده باشند . نتوانستم از کسی بپرسم او کجاست . به خاطر غرورم بود . و آنها به اندازه کافی متعجب شده بودند . مثل یک شکست خورده ، عصبی و نومید سرم را پایین انداختم و از دالان آبی به سوی حیاط حرکت کردم . بیمارها ، به نیمکت ها چسبیده بودند . یکی طبق معمول دست داخل بینی اش کرده بود. یکی بدنش را با انگشت می خاراند . یکی شعر می خواند . از جلوی اوستا ممد رد شدم . بی آنکه لباسم را عوض کنم و بر طبق مقررات روپوش سفیدم را بپوشم . وارد حیاط شدم . توی محوطه ، دیوانه های خطرناک را توی قفس توری انداخته بودند . بر خلاف همیشه همگی شان آرام و ساکت بودند. صدایی از آنها به گوش نمی رسید . باعث تعجبم شدند اما خیلی به آنها فکر نکردم . دوباره سر به لاک خودم بردم . حوصله تعجب نداشتم . برف زیر پایم له می شد . مددکارها بیمارها را مجبور می کردند راه بروند . نگاهم به آن سوی توری افتاد . خیلی عجیب بود آنها همیشه خود را با شدت به توری آهنی می زدند و با تمام نیرو سرو صدا ایجاد می کردند . حیاط را به دو قسمت کرده بودند . بین دو بخش را با تور آهنی بسته بودند . روی نیمکت سبز رنگی ، کنار درخت بلند سرو ، پسر را دیدم . لباس سفید پوشیده بود . موهایش در دو طرف صورتش ژولیده رها شده بود . مثل یال شیر نر ، به او ابهت می داد . موهایش با باد به حرکت در می آمدند.
او در قسمت دیوانه های زنجیری چه می کرد ؟ نمی دانستم . به من نگاه می کرد . تا کنار توری رفتم . چسبیده به آن ، بدون توجه به خطرش ، او را نگاه می کردم . پاهایم توی گل فرو رفت .  آب وارد کفشم شد و شلوار نوی جین گرانقیمتم گلی شد . نگاه از او بر
 نمی داشتم او هم به من نگاه می کرد . درست روبروی او ایستاده بودم . گونه هایش سرخ شده بودند . بینی اش ملتهب شده بود . وقتی دقیق شدم متوجه شدم او مرا نگاه نمی کند. در واقع او به هیچ چیز نگاه نمی کرد . لبخند بر لبش بود . او مرا نمی دید . سردم شد . خیلی سرد . شتابان وارد راهرو شدم . با کفش های گلی بی توجه به فریادهای اوستا ممد به سوی اتاقم دویدم . کفش هایم را درآوردم . روی صندلی نشستم . بی آنکه بدانم چه اتفاقی برایم افتاده است ، زانوهایم را در بغل گرفتم . دوباره مثل دیوانه ها شده بودم . به یک نقطه خیره شدم . و ناگهان به خودم آمدم و دیدم مدت زیادی است زل زده ام . ظهر ، وقتی همه نهار می خوردند خانم شیخی مرا صدا زد . به دنبال صدایش تا اتاق موسیقی رفتم . به محض گشودن در ، چشمم به پسرک افتاد که روی صندلی کنار دیوار نشسته است . ناخودآگاه خوشحالی عظیمی به من دست داد . خیلی آرام نشسته بود و به سمفونی مشهور بتهوون گوش می داد .  و آهنگ را زمزمه می کرد . سرش را به دیوار پشتی تکیه داده بود . لبخند می زد . خانم شیخی دست مرا گرفت . روی صندلی پشت میز کار نشاند . اتاق سفید بود . خیلی سفید بود . صندلی ها ، مبل ها ، همه اشیاء سپید بود . گویی برای اولین بار بود که وارد آنجا می شدم . روبروی پسرک نشستم . نمی دانستم چه بگویم . دست و پایم را گم کرده بودم . لبخندی بر لبانش بود که هرگز محو نمی شد . خیلی آرام بود و هوم هوم می کرد . برای خودش لالایی می خواند. همراه با موسیقی سرش را تکان می داد . پشت میز نشسته بودم و خودکار آبی در دستانم بود . کاغذ سفید را خط خطی می کردم . نمی دانستم چه بگویم . خانم شیخی را صدا زدند . من و او در اتاق تنها شدیم . درست مثل زمانی که قرار بود از من امتحان بگیرند . به  نظرم آمد آن پسر دیوانه ، استادم بود که یک بیمار فرضی شده است تا مرا در جایگاه روانپزشک بیازماید . قرار بود هر چه می دانم رو کنم .باید نمره قبولی می گرفتم . دست و پایم را گم کرده بودم می ترسیدم حرفی بزنم و سئوالی بپرسم و اشتباه باشد و او مردودم کند . اما پسرک حالت کسی را داشت که در این دنیا نبود . ناگهان هوشیار شد . سکوت را شکست . درست لحظه ای که موسیقی تمام شد ، در همان جا که آخرین نت نواخته شد ، او گفت : سلام .
قلبم هوری ریخت زمین . دستپاچه گفتم : سلام . گفت : من شورش هستم . بیست و دو سال دارم . چشم به دهانش دوخته بودم . هیچ کاری نمی کردم . او واقعاً یک پسر معمولی بود . حتی به نظرم زشت آمد . اما طلسم شده بودم . تنم داغ شد . این حس هر بار که به او فکر می کردم در من به غلیان در می آمد . سینه هایم متورم می شدند . نمی توانستم نفس بکشم . پاهایم درد می گرفت . گویی او در حضورم عریان نشسته است و من منتظرم تا بیاید و روی تنم دراز بکشد . خودکار آبی روی کاغذ خط می کشید . ناگهان از جا برخاست . به طرفم آمد دستم را ناخودآگاه بالا آوردم و گفتم : « بشین . لطفاً بشین .»  تکرار کردم « لطفاً همانجا وایسا! » اما او نزدیک شد . از آنطرف میز خم شد به طرفم . دستهایش را روی دست من گذاشت . خودکار را گرفت . کاملاً روی میز خم شده بود . من خشکم زده بود. هیچ حرکتی نکردم . دستش را بالا آورد . انگشتانش را به روی لبم کشید . صورتم را لمس کرد و گونه ها را . داغ شدم . می سوختم . سرش را جلوتر آورد گویی نسیم خنکی در فصل داغ تابستان بر تن گُر گرفته ام وزیده باشند لبانش را روی لبانم گذاشت  و مرا بوسید . وقتی لبهایش را روی لبم گذاشت
- و دیگر جدا نشد . ناگهان با حرکتی سریع ، دیوانه وار به عقب بازگشت . روی صندلی نشست . من صورتم سرخ شده بود . قلبم به شدت می زد . آقای دکتر  وارد شد . در یک لحظه در باز شد و او داخل آمد. از روی صندلی بلند شدم و سراسیمه گفتم : سلام . سرش را تکانی داد. نگاهی به پسرک انداخت . او آرام روی صندلی نشسته بود و لبخند بر لبانش داشت . دکتر پرسید : چرا جواب ندادید ؟ مدتی ست در می زنم .»  گفتم صدای موسیقی بلند بوده است نشنیده ام . » اما موسیقی در کار نبود . لبهایش را گزید و بیرون رفت و د ر را بست . روی صندلی ولو شدم . سرم را به پشت صندلی تکیه دادم . سقف را نگاه
می کردم . نور مهتابی ، سفید سفید بود . ناگهان حس کردم او کنارم ایستاده است . تا به خودم آمدم دستم را گرفت و از روی صندلی بلندم کرد . خودش روی صندلی نشست . به راستی که جادو شده بودم . مرا روی پاهایش نشاند. ابتدا خجالت کشیدم . نمی توانستم کاری بکنم . حتی قادر نبودم حرف بزنم . میان سینه سترگ او رها شدم . دستهاش را دور کمرم گره زد . سرم را کنار سرش روی گردنش تکیه دادم . همه بدنم سست و بی اختیار شده بود . اصلاً نگران چیزی نبودم . اینکه کسی وارد شود و یا او چه می خواهد ، یا او کیست برایم مهم نبود . گویی سالهاست می شناسم او را . لبهایش را روی پیشانی ام گذارد . داغ داغ بودند . من هم او را بوسیدم . سرم را بالا گرفتم . گردنم را کشیدم و لبهایش را بوسیدم . دستهایم هیچ قدرتی نداشتند . روی پاهایم ولو بودند . مدتی هم دیگر را می بوسیدیم . لبهایم را می گزید . دندانهای تیزی داشت . زبانم را می فشرد . اما حتی یک بار دست به سینه هایم نزد . فقط مرا در آغوش گرفته بود . احساس کردم نیاز دارم تا دستانش را روی سینه هایم بگذارد و آنها را بفشارد . اما او مرا در آغوش گرفته بود . درست مثل یک پدر حتی لحظه ای حس نکردم که او تحریک شده باشد . آرام بود . خیلی آرام . صدای نفس هایش منظم به نظر می رسید . هیچ حس تهاجمی در او نبود . خیلی آرام احساس می کردم این آغوش که در آن نشسته ام آشناست . یک آغوش امن . خیلی ایمن و گرم . به یادم آمد. او پدرم بود . من همیشه در آغوش پدرم احساس آرامش می کردم . او واقعاً پدرم بود . دستش را از دور کمرم رها کرد . روسری آبی ام را از سر در آورد . موهایم را نوازش می کرد. شاید یک قرن در آغوش او بودم . زمان متوقف شده بود. همه جا آرام بود . چشمان او سیاه بودند . آرام بودند . لبانش بدون التهاب و دغدغه مرا می بوسید . پوستش نرم بود .  خراش های روی گردنش را دست می کشیدم . لبخند زد . زنجیر دور گردنش را از زیر لباسش بیرون کشیدم . و به آن حلقه نقره ای خیره شدم . زنجیر نقره ای . حلقه نقره ای . وقتی آنرا جلوی چشمانش گرفتم کمی به فکر فرو رفت . همچنان آرام بود اما حالت نگاهش عوض شد . دوباره به بینهایت فرو رفت . دستش از روی سرم سر خورد.  بدنش شل شد . سرش به پشت افتاد روی پشتی صندلی . ترس برم داشت . هنوز لبخندی کمرنگ بر لب داشت . هنوز آرام بود اما این آرامش فرق می کرد . به نظر آمد مرده است . و براستی مثل یک مرده شد. چشمانش سیاه به دوردست می نگریست . مرا نمی دید . زنجیر را رها کردم . حلقه روی سینه اش افتاد. دستهایش آویزان شد . نفسش بند آمد. تند تند به شمارش افتاد. رنگ صورتش کبود شد . گردنش متورم شد . لبانش انگار نیش خورده باشند باد کردند . اما همچنان می خندید . هیچ حس و حالتی در خنده اش نبود . انگار لبخند ژوکوند بود . روی لب های تصویری از ژوکوند. یک تصویر . من در آغوش یک تصویر وامانده بودم .تصویری از پسر سیاه موی سیاه چشمی با زنجیری بر گردن و حلقه ای در زنجیر . نگاهی به اطراف انداختم . همه جا همچنان سپید بود اما این روشنی برای من کسالت آور شد . در عرض یک دقیقه گویی اتاق در حال انجماد بود . گویی وارد دریاچه یخ زده ای شده ایم و در حال غرق شدن هستیم . حس کردم من و او ، در آغوش هم ، عریان ، درون دریاچه یخ شناور هستیم . زیر یخ ها ، آب سرد و او ناگهان لرزید . ترسیدم . خود را به آغوشش فشردم . دستانم را از پشتش رد کردم و او را به خود فشردم . او سرد و یخ زده بود . لبخندش محو نشد . چشمانش مرا می دید . هر چه تکانش دادم ، فشردمش ، به خود نیامد . ناگهان وقتی نومید سرم را روی سینه اش گذاشته بودم و هق هق می گریستم ، سرش تکانی خورد . دستان مرا از دور کمرش باز کرد . مرا از روی پاهایش بلند کرد . برخاست مرا نشانید روی صندلی . صندلی را به زیر میز هل داد . پاهایم زیر میز پنهان شدند . روسری ام را روی سرم انداخت و رفت روی صندلی روبروی میز ، پشت به دیوار سپید نشست سرش را رو به سقف بالا برد و لبخندش محو شد .در باز شد . روسری ام را دستپاچه گره زدم . خانم شیخی واردشد. او ، نمی دانم در زده بود یا نه ، به طرف من آمد . نگاهی به کاغذ روی میز انداخت نگاهی به من انداخت و کاغذ را از روی میز برداشت . چشمم به نوشته های روی کاغذ افتاد . علائم مختص به من . مثبت ها و منفی ها و لغات انگلیسی و فرانسوی و لاتینی . آنرا به دستم داد و نگاهی به پسرک انداخته ، دوباره صورتم را نگاه کرد . کنجکاو شدم و به پسر دیوانه نگاهی انداختم . روی لبانش رژ لب هایم بود. رژ صورتی رنگ من . خنده ام گرفت . خانم شیخی اخم کرد . سعی کرد عصبانی شود اما او هم زد زیر خنده . جلوی دهانش را گرفت و از اتاق خارج شد . در را محکم به چارچوب کوبید.
از جا برخاستم . نگاهی به کاغذ انداختم . بیاد نمی آوردم چه کرده ام . آیا با او حرف زده بودم . چه کسی این سئوالات را از او پرسیده بود؟ چه کسی آنها را نوشته بود ؟ اما نه ، من خط خود را می شناختم . هیچ کس غیر از من نمی توانست آنها را نوشته باشد . اما چه موقعی ؟ ناگهان حس کردم که به هیچ چیز اطمینان ندارم . به همه چیز شک کردم حتی به حضور او در اتاق . برای لحظه ای از خودم پرسیدم : اینجا کجاس ؟ و بلافاصله خنده ام گرفت . مثل دیوانه ها شده بودم . با خودم حرف زدم . براستی دیوانه شده بودم ، دوباره از جایش بلند شد . دستش را به طرفم دراز کرد و اشاره کرد . مرا به طرف خودش
می خواند . شبیه به کسی که در خواب راه می رود ، به سوی او رفتم . نشستم . به سرعت سرم را روی شانه اش تکیه دادم . گفت : « مرا از اینجا ببر . مرا ازا ین مکان بیرون ببر. » او حرف می زد و من گوش می دادم . هیچ تحرکی نداشتم . فقط دستم را روی پایش گذاشته بودم و آنرا می فشردم . گوشت رانِ پایش را گرفته بودم و می فشردم  . او حرف می زد . نگاهم به لبانش بود از پایین سرم را کج کرده بودم تا صورتش را ببینم . گفت :
« من فرار می کنم ، فقط آدرس خانه ات را بده » . یک دقیقه بعد ، او در اتاق نبود . من روی صندلی پشت میز نشسته بودم و سرم را روی میز گذاشته بودم . تا عصر به دنبال وی می گشتند . همه اتاقها را جستجو کردند . و من همچنان توی اتاق موسیقی ، سرم روی میز بود و گویی مست بودم . انگار که چت شده باشم . در این عالم نبودم . حس می کردم او به سویم می آید . دستانم را باز می کردم . او در آغوشم جا می گرفت . مدام این تصویر را میدیدم . من او را در آغوش می کشیدم . هنوز شب نشده بود . سوار اتومبیل شدم . جستجو ادامه داشت . یک ماشین گشت از کلانتری آنجا آمده بود . یک سرباز مرا زیر نظر گرفته بود . دکتر برای ستوانی توضیح می داد. سر راه خانم شیخی را به ایستگاه اتوبوس رساندم . او مرا نگاه می کردو می خندید و می گفت : «استغفرالله . خدایا توبه » و هیچ حرف دیگری نمی زد. متوجه نشدم چگونه مسیر آنجا را تا منزل طی کردم . پیاده شدم . به سرعت به سوی آپارتمان رفتم . از پله ها بالا می دویدم . در واحد آپارتمانم باز بود . روی مبل روبروی پنجره ، او در خواب بود . رو به پنجره . برف می بارید . همه جا سفید شده بود . صورت او هم سفید شده بود . مثل برف . پوستش شیری رنگ بود چشمانش را بسته بود . در را بستم . یک شیشه شامپاین آوردم . روبروی او پشت به پنجره نشستم چند گیلاس خوردم . چشمانم تار می رفت . به زحمت باز نگه داشتم ، . تا او را ببینم . او خیلی زشت بود . دوست داشتنی بود . آرام به پهلو ، رو به پنجره به خواب رفته بود . پتورا کنار زدم او عریان بود. حتی  شورت هم پایش نبود . همه بدنش سفید بود . برخلاف پوست صورتش که کمی تیره بود . او سفید بود . سینه اش سفید و بی مو . زنجیر و حلقه بر گردنش بود . دست بردم زنجیر را بگیرم اما ترسیدم . با خودم گفتم نکند دوباره آن حالت به او دست بدهد. ناگهان زنگ زدند از جا پریدم سیم تلفن را از دوشاخه کشیدم . در خانه را قفل کردم . موبایلم را خاموش کردم . پرده ها را کشیدم . خانه سرد بود . بخاری و شومینه هر دو خاموش بودند. روی مبل جای یک نفر بود . فقط یک نفر . لباسهایم را کندم و عریان شدم . حتی شورتم را هم در آوردم . شیشه شامپاین را تا ته سر کشیدم . خودم را کنار او ، نه روی او ، روی مبل جا دادم . آنقدر فشارش دادم تا برای من جا باز شد . و این باعث شد بیدار شود . چشمانش را باز کرد . در فاصله یک سانتی متری، صورت مرا دید . لبخند زد . پتو را روی هر دوی ما انداخت دستش را زیر سرم داد . در آغوشش جا گرفتم . ناگهان از جا برخاست . به سمت پنجره رفت . پرده ها را کنار زد . برف می بارید . خود را به شیشه ها چسباند. صورتش را روی شیشه کشاند . لبخند می زد . سرش را به سوی من می چرخاند . دستانش را از هم باز کرد و به شیشه چسباند . احساس خوبی داشت . منتظر بودم او بیاید اما نیامد . خود را دیوانه وار به شیشه می مالید . برف به سختی می بارید . چیزی دیده نمی شد مگر سپیدی برف که می بارید . پیوسته می بارید . از روی مبل بلند شدم . از پشت او را در آغوش کشیدم . او خود را به سرمای شیشه
می کشاند و من خود را به گرمای او . سرم گیج رفت و افتادم . چشمانم را به زحمت باز نگه داشته بودم . مرا در آغوش کشید . به سوی اتاق خوابم رفتیم . روی تخت دراز کشیدیم . کنار من روی سینه دراز کشید . او به روی پشت نخوابید . دستش را روی
 سینه ام انداخت . مرا به طرف خودش کشاند . هرگز حس نکردم که او تحریک شده باشد . سرم را به سرش چسباندم . او را بوسیدم . مست بودم . خیلی داغ بود . خود را از زیر دستش بیرون کشیدم . به روی پشتش خزیدم او را در  آغوش کشیدم . موهایش را کنار زدم و صورتش را بوسیدم . نتوانستم او را به پشت برگردانم . همانطور روی شکم به خواب رفت . به نظر آمد قرن هاست که خوابیده است . لبخند بر لب داشت . خودم را به او می کشاندم . خنکم می شد . من داغ بودم . سینه هایم را روی پشتش می کشیدم . او خواب بود . کنارش دراز کشیدم . دستهای بزرگی داشت . آنها را روی سینه ام
 می کشیدم. بی جان بودند . انگار مرده اند . انگار او قرن هاست که مرده است لبخند بر لب داشت . اما نفس نمی کشید .
هر لحظه مستی ام بیشتر و بیشتر می شد . مثل بره ای که مادرش مرده باشد به دنبال
 پستان های شیری اش می گشتم . از این سوی لاشه به آن سو. اما او مرده بود. دیگر شیری نداشت و من تشنه ام بود ، گرسنه ام بود . هوای گرمی بود و عطش مرا می کشت . گویی در جهنم باشم . اما او در خواب آرام بود . بیدار نمی شد تا مرا در آغوش بکشد
 می ترسیدم بیدارش کنم . و من ناگهان خوابم برد . یک خواب طولانی و شیرین . وقتی بیدار شدم او تقریباً با همه جسمش روی من بود . پاهایش میان پاهای من بود . سینه اش روی سینه ام بود . دستانش گره خورده به دستانم . اما او باز هم خواب بود . در پاهایم درد خفیفی حس می کردم . کمرم درد می کرد. سینه هایم شل و وارفته بودند . بوی عرق
می آمد . عرق تن . موهایش روی سینه ام ریخته بود . سرش را خمیده روی سینه و گردنم گذاشته بود . زنجیرش روی سینه ام بود . پاهایم درد گرفتند. وزن زیادی داشت . درست مثل یک جسد بی حرکت روی من افتاده بود. سرش را چرخاندم . روی صورتش لبخند بود . چشمانش بسته بودند . موهایش خیس بودند. خیس از عرق . آرام او را به کنار زدم . به پشت خواباندمش . ملحفه ای روی پاهایش انداختم . دوباره روی او دراز کشیدم . تنم درد می کرد . کمرم درد می کرد همانطور عریان  ،آرام آرام ، در حالیکه درد شدید خوشایندی داشتم ، به حمام رفتم . دوش گرفتم . دستی به تنم کشیدم . پوستم شفاف شده بود. توی آینه زیبا به نظر می رسیدم . خیلی زیبا . حوله را دورم گرفتم . به طرف اتاق خواب رفتم حوله را از دور کمرم باز کردم . عریان و خیس به طرف تخت رفتم . اما ا و روی تخت نبود . تمام خانه را گشتم لباس پوشیدم و از خانه خارج شدم . همه ی واحدها را به دنبال او یکی یکی گشتم . بیرون برف بند آمده بود . ناامید به خانه بازگشتم . صدایی شنیدم . صدای ضربه های آرام به شیشه . به طرف پنجره رفتم. همه جا سفید شده بود . هیچ لکه سیاهی نبود مگر یک کلاغ سیاه . با نوکش به شیشه ضربه می زد . دور گردنش ، یک زنجیر نقره ای بود . به سرعت پنجره را باز کردم . وارد بالکن شدم . کلاغ خیلی آرام پرواز کرد . گویی به من لبخند می زد . چشمانش سیاه بود . زنجیر از گردنش افتاد . روی برفها . آنرا برداشتم . زنجیر داغ بود . خیلی داغ . کلاغ در سپیدی آسمان و زمین ، تنها نقطه سیاه بود . بال می زد . خیلی آرام بال می زد و از من دور می شد . در میان سپیدی مطلق ، تنها او دیده می شد . و او در میان ابرهای سفید ، گم شد . آنقدر بالا رفت که سپیدی او را در خود محو کرد. وارد خانه شدم . پنجره را بستم . روی مبل نشستم و زنجیر را به گردنم انداختم بوسه ای بر حلقه نقره ای زدم . چشمانم را بستم .
دو سال از آن ماجرا می گذرد . دخترم ، دختر کوچکم مرا مامی صدا می زند. و همیشه یک سوال تکراری از من می پرسد : « پس کلاغ کی می یاد ؟ پس کلاغ کی می یاد ! پس کلاغ کی می یاد ؟ » و من همیشه یک داستان تکراری برای او گفته ام . داستان کلاغ شورشی را .
و من ، مدام از خود می پرسم : « کلاغ شورشی من ، پس کی می آیی ؟ » . « راستی ، اسم آن دختر روانپزشک ، هلن بود .» 
22 دیماه 1384 نگارش
در یک ساعت ، درون اتوبوس درون شهری ، فاصله بین دو شهر زیبا